دست بسته . [ دَ ب َ ت َ
/ ت ِ ](ن مف مرکب ) کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده . بسته دست . دست به زنجیر بسته . (ناظم الاطباء). مقابل دست باز
: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول .
سعدی .
-
دست بسته تسلیم کردن ؛ مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان .
-
دست بسته بودن ؛ مقید و غیر آزاد بودن . مجال اقدام کردن نداشتن
: تهیدستان را دست دلیری بسته است . (گلستان سعدی ).
-
دستم بسته مانده است ؛ فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| زبون و مغلوب . (آنندراج ). بی قوت و وسیله
: مظلوم دست بسته ٔ مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
سعدی .
|| کنایه از بخیل و خسیس . (برهان ). بخیل . (آنندراج ). خسیس و لئیم . (ناظم الاطباء).ممسک . || نمازگزارنده . (برهان ). مصلی . (آنندراج ). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء). || عجیب و غریب ، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث ) (آنندراج ). || بسته شده بوسیله ٔ دست
: این عمامه که دست بسته ٔ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
377). || کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه . چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن . مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام . دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت ، مقابل دست باز که رسم شیعه است . (یادداشت مرحوم دهخدا).