دست به سر. [ دَ ب ِ س َ ] (ص مرکب ) دست بر سر. متحیر و متأسف . (غیاث )
: آن سرور کائنات وآن فخر بشر
جبریل امین ز قرب او دست بسر.
؟ (از آنندراج ).
و رجوع به ترکیبات دست بسر... ذیل دست شود. || کنایه از متواضع وفروتن نیز باشد. (آنندراج ) (بهار عجم ). || به معنی سلام نیز گفته اند. (از غیاث ). || حالت فریادخواه . حالت متألم و متأثر و سوکوار و نالنده و بر سر زننده
: عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بی تو از دست جهان دست بسر باد پدر.
خاقانی .
-
دست بسر کردن ؛ از سر واکردن است و به کنایه رخصت دادن کسی را که مخل دانند و این گویا سلام رخصت است چه درین هنگام دست بر سر هم می نهند. (از آنندراج ). دست بر سر کشیدن . دور کردن کسی را. رد کردن کسی را. به بهانه ای کسی را دور کردن . به بهانه ای کسی را بطرفی گسیل کردن . به بهانه ای بی ارج بیرون فرستادن کسی را. به حیلتی بیرون کردن و دور ساختن . پی نخود سیاه فرستادن . سرش را به طاق کوبیدن . پی قوطی بگیر بنشان فرستادن
: رازداری نبود شیوه زاهد چو سبو
از در میکده اش دست بسر باید کرد.
سعید اشرف (از آنندراج ).
-
دست بسر ماندن ؛ اکثر در وقت فقدان مطلوب باشد. (از آنندراج )
: میلی چو مگس دست بسر مانده و خلقی
کام دل خویش از شکرستان تو یابند.
میرزا محمدقلی میلی (از آنندراج ).
رجوع به ترکیب دست بر سر زدن ذیل دست شود.
-
دست بسر نشستن ؛ نشستن در حال دست بر سر نهادگی از غمی یا اسفی . سیلی به سر زدن در هنگام حسرت و افسوس . (از آنندراج ). دست به سر نشستن . دست بسر داشتن . دست بسر گرفتن . دست بر سر زدن
: از سر کوی تو یک دلشده بر پا نشود
که بجایش دگری دست بسر ننشیند.
شانی تکلو (از آنندراج ).