اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دست دادن

نویسه گردانی: DST DʼDN
دست دادن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) مصافحه کردن . تصافح . به رسم مغربیان تصافح کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن به علامت سلام و دوستی :
انوری را خدایگان جهان
پیش خود خواند و دست داد و نشست .

انوری .


چون بسی ابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نشاید داد دست .

مولوی .


۞
چون برمک پیش سلیمان [ بن عبدالملک ] آمد او را دست داد از رنج راه بپرسید و بسیار نیکوئی گفت . (تاریخ برامکه ). || صاحب آنندراج گوید: بعضی از بزرگان چون میخواهند که تفرجی بکنند یا راهی بروندکسی را که مقرب بلکه همسر خویش می دانند دست بر دستش گذاشته راه میروند یا آنکه دست خود را به دست او داده که تو دستگیر من شو و شرم دست گرفتن نگهدار.
- دست بامن ده ؛ این کلام در هنگام طرب و خوشی استعمال کنند و اغلب که مضمون هندی است . (آنندراج ) :
ای که کردی آینه بروی حجاب
دست با من ده که گشتی کامیاب .

؟ (از آنندراج ).


- دست بهم دادن ؛ متحد شدن :
پیری و فقر و درد سر و قرض و درد پای
امروزه داده اند بهم هر چهار دست .

سلمان ساوجی .


|| دست در اختیار دیگری نهادن . کنایه از پیش طبیب رفتن و درخواست معاینه کردن :
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست .

نظامی .


|| دست در دست یکدیگر نهادن دو تن به نشانه ٔ بیعت و پیمان و قبول و عهد بیعت کردن . (برهان ). بیعت کردن . (غیاث ) (انجمن آرا). کنایه از عهد و پیمان بستن و بیعت کردن . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رضا دادن به کاری یا پیروی از کسی : دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
- دست به بیع دادن ؛ خرید و فروش کردن . رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به بیعت دادن ؛ مرید شدن . رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به پیمان دادن ؛ بیعت کردن :
با هیچ دوست دست به پیمان نمی دهی
کار شکستگان را سامان نمیدهی .

خاقانی .


رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به دلال دادن ؛ درصدد بیع و شرا بودن . رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- کسی را دست دادن ؛ مجازاً عزّت و احترام یافتن :
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست .

مولوی .


|| دست در دست هم نهادن به نشانه ٔ عهد و پیمان و بیعت و قبول رضا :
ملکزاده با او بهم داد دست
به پذرفتگاری بر آن عهد بست .

نظامی .


سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست .

نظامی .


سر مرا با تیره بختان دست الفت داده است
هرکه دارد چشم بیماری پرستاریم ما.

خالص .


|| رام و مطیع گشتن :
اسب دنیا دست ندهد مر ترا
تا ز دین و راستی ننهیش زین .

ناصرخسرو.


آن مدعی که دست ندادی به بندگی
این بار در کمند تو افتاد و رام شد.

سعدی .


|| تسلیم شدن : ملک هندوستان ... قاصدان فرستاد به حصنهای افراد در قلعه های اوتاد و فرمود که عصیان نمایند و به هیچ حال دست ندهند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 158).
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران .

فرخی .


|| تسلیم شدن زن به شوی . تن دردادن . تسلیم شدن زن به شوی خود بار نخست . تسلیم شدن زن دوشیزه به شوی : دست دادن یا دست ندادن عروس به داماد؛ تسلیم او شدن یا نشدن . دست ندادن زن به مردی ؛ تسلیم او نشدن . تن خود به او ندادن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتند ما بر تو عاشقیم دست بما ده . (اسکندرنامه نسخه ٔسعید نفیسی ). || حاصل شدن و به فعل آمدن .(برهان ). میسر شدن . (غیاث ). میسر و حاصل شدن . (انجمن آرا). حاصل گشتن . (از شرفنامه ٔ منیری ). کنایه ازحاصل شدن . (آنندراج ). کنایه از حاصل شدن و به فعل آمدن عموماً و وصال محبوب خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). حاصل شدن و به فعل آمدن و صادر شدن . (ناظم الاطباء). هر چیز که اجتماعش در آن امر لازم بود. (از برهان ). هر چیز که اجتماعش لازم بود چنانکه گویند ملاقاتی دست داد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). فرا چنگ آمدن . امکان . (تاج المصادربیقی ) (دهار) (منتهی الارب ).تمکین . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). ممکن . (دهار). امکان یافتن . ممکن شدن . میسر شدن . میسور شدن . توفیق . تیسر: او را زیارت بیت اﷲ دست داد. او را درک خدمت فلان پیر دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه بر ایشان [ مورخین عصر محمود ] بود کردند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم . (تاریخ بیهقی ). او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده انها کند چنان کش دست دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324).
بی زحمت قلاوزِ خار ایدون
کی دست میدهد گل گلزارش .

ناصرخسرو.


گر دست دهد ز مغز گندم نانی
وز می دو منی ز گوسفندی رانی .

خیام .


از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. (نوروزنامه ). دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه ). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزورو قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه ). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله ودمنه ). در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی . (کلیله و دمنه ). براین جمله وصفی دست داد. (کلیله و دمنه ). آداب مخلوق پرستی او را [ ایازرا ] عظیم دست داده بوده است . (چهار مقاله ص 55).
وآن عمر چو جان عزیزم از سی بگذشت
اکنون چه خوشی وگر خوشی دست دهد.

انوری .


دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد. (سندبادنامه ص 218). این معضل ترا چگونه دست دهد و این مشکل بکدام شکل روی نماید. (سندبادنامه ص 70).
که گر دستم دهد کآرم بدستش
میان جان کنم جای نشستش .

نظامی .


گفت خرگوش الامان عذریم هست
گر دهد عذر خداوندیت دست .

مولوی .


اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست
تا بپایان جان او را داده دست .

مولوی .


زآن رسولی کش حقایق داد دست
کاد فقر أن یکون کفر آمده ست .

مولوی .


باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر بکنعان آید.

سعدی .


مرا تحمل باری چگونه دست دهد
که آسمان و زمین برنتافتند و جبال .

سعدی .


درم چه باشد و دینار و دین و دنیی و سر
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار.

سعدی .


قرار یک نفسم بی تو دست می ندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران .

سعدی .


سعدیا هر دمت که دست دهد
در سر زلف دلبری آویز.

سعدی .


شب قدری بود که دست دهد
عارفان را سماع روحانی .

سعدی .


گر دست دهد که آستینش گیرم
ورنه بروم بر آستانش میرم .

سعدی .


دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دست دادن .

سعدی .


گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم .

سعدی .


اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست میدهد دریاب .

سعدی .


گر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهائی .

سعدی .


چو دستت دهد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.

سعدی .


اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم .

سعدی .


دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی بپای رفتم و چندی بسر شدم .

سعدی .


برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ .

سعدی .


همان لحظه کاین خاطرش دست داد
غم از خاطرش رخت یکسو نهاد.

سعدی .


روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر
گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی .

سعدی .


صحبت ایشان در وی سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. (گلستان سعدی ). بقدر امکان آنچه دست داد قانون نوشتند. (تاریخ غازانی ص 258).
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدیم و وارستیم .

ابن یمین .


نبود مهتری چو دست دهد
روز تا شب شراب نوشیدن .

ابن یمین (از یادداشت مرحوم دهخدا).


گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم .

حافظ.


کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما.

حافظ.


تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد.

حافظ.


گربدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم .

حافظ.


چون ایشان را حادثه و واقعه ای افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه ای دشمنی دیگر برفع و دفع او برخاسته . (تاریخ قم ص 6). هیچ وزیری و امیری و سلطانی و ملکی را این توفیق دست نداده . (تاریخ قم ص 6).
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه ٔ تزویر عصائی و ردائی .

صائب .


تا چند نهد روی برو آن کف پا را
می ریزد اگر دست دهد خون حنا را.

صائب .


گر به تیغش اجل دهد دستی
کیسه ای پر کنم ز سود و زیان .

ظهوری .


او نخواهد که به ارباب جنون دست دهد
ما در اندیشه ٔ وصلیم که چون دست دهد.

مولانا لسانی (از انجمن آرا).


معکود؛ دست دهنده . (منتهی الارب ). ممکن ؛ دست دهنده . (دهار). || اتفاق افتادن و سر زدن و روی دادن . (ناظم الاطباء). عارض شدن . حادث شدن . پیدا شدن . افتادن . روی دادن . آمدن ، چنانکه رقت و گریه و امثال آن : غشی او را دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نیمشب بیدار شدم ... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی ). || پیش آوردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. (چهارمقاله ). || یاری و معاونت کردن . (ناظم الاطباء). مساعفة. (از منتهی الارب ). || نوازش کردن . (ناظم الاطباء). || کنایه از غلبه و تسلط، از عالم ۞ حکم دادن . (آنندراج ). چیره کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تو دادی مرا دست بر جادوان
سر بخت پیرم تو کردی جوان .

فردوسی .


خراسان در سر این سوری شده است باری به غزنین دستش مده . (تاریخ بیهقی ص 661).
از او تا نپردازی اندر شکست
سپه را مده سوی تاراج دست .

اسدی .


بدکنش را بسخن دست مده بر بد
که بتو بازشود سرزنش از کارش .

ناصرخسرو.


یا الهی اگر دین من حق است مرا بر او مظفر گردان و اگر دین او حق است او را بر من دست ده . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
پایه ٔ گاه دشمنان بشکست
بر جهان داد دوستان را دست .

نظامی .


بگردان ز نادیدنی دیده ام
مده دست بر ناپسندیده ام .

سعدی .


|| پیروی کردن . (ناظم الاطباء). || دررسیدن . فرارسیدن :
پیاپی بدنبال صیدی براند
شبش دست داد ۞ از حشم بازماند.

سعدی .


|| مضبوط گشتن . (برهان ) (ناظم الاطباء). مضبوط و رام شدن . (از شرفنامه ٔ منیری ) (از انجمن آرا). رام شدن انسان و حیوان . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || آرام گردیدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). || دست و مسند تعیین کردن . کرسی معلوم کردن . صندلی نشان دادن . مسند برای نشستن نشان دادن . جا تعیین کردن برای جلوس . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شه از مهربانی بدو داد دست ۞
به تعظیم پیشش به زانو نشست .

؟ (از آنندراج ).


|| دست کشیدن . با دست اشاره کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون درآمد [ فرخی ] خدمت کرد امیر [ ابوالمظفر چغانی ] دست داد ۞ و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید.(چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ص 63).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۷ ثانیه
دست گردان دادن . [ دَ گ َ دَ ] (مص مرکب ) وام دادن . عاریت دادن . (از آنندراج ) : چون تهیدستی ز حد بگذشت سامان می دهندگوهر غلطان صدف را دست ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.