دست فشاندن . [ دَ ف َ
/ ف ِ دَ ] (مص مرکب ) دست افشاندن . رقصیدن . (ناظم الاطباء). رقص کردن
: گر بطریق عارفان رقص کنی بضرب کن
دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان .
سعدی .
|| کنایه از جدا شدن و ترک گفتن . (آنندراج ). ترک کردن و گذاشتن . (ناظم الاطباء)
: طبع سیر آمد طلاق از وی براند
۞ پشت بر وی کرد و دست از وی فشاند.
مولوی (از آنندراج ).
اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند.
خاقانی .
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه .
نظامی .
|| ظاهر کردن و فاش کردن و طرح کردن و آشکارا نمودن . (ناظم الاطباء).