دست گرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) گرفتن دست کسی بقصد ملاطفت با او یااحترام به او. || متصل کردن کف دست خود به کف دست دیگری به قصد یاری دادن به او
: غرقه را تا یکی نگیرد دست
نتواند برآمدن ز وحل .
سعدی .
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
سعدی .
همی گفت از میان موج تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر.
سعدی .
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست .
سعدی .
در پاش فتاده ام بزاری
آیا بود آنکه دست گیرد.
حافظ.
-
دست کسی را بدست گرفتن ؛ با او دست دادن . دست در دست کسی نهادن به نشانه ٔ ملاطفت یا پیمان
: چوبگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست ایشان به دست .
فردوسی .
- || پیمان بستن .
|| مطلق مدد و یاری کردن
: گرایدون که ایدر پذیری مرا
بهر نیک و بد دست گیری مرا.
فردوسی .
آنچنان شد که گاه لغزیدن
دست اندیشه را شراب گرفت .
حسین ثنائی (از آنندراج ).
|| گرفتن دست یکدیگر در دست به نشانه ٔ توافق و تراضی و قبول
: بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد نکاح کنند. (تاریخ بیهقی ص
534).
-
بدست گرفتن ؛ در عهد گرفتن . تصدی کردن . متعهد شدن . در قبضه ٔ اقتدار و اختیار آوردن
: بدست گیرم آنچه رابا خدا پیمان بسته ام [ مسعود ] بر آن ، بدست گرفتن اهل طاعت و اهل حق و وفاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
317).
|| فراگرفتن دست کسی را. پوشاندن دست کسی را
: می خواستی از لطف بریزی خونم
آزرده ام از حنا که دست تو گرفت .
نظام دست غیب (از آنندراج ).
گردید تیر غمزه ٔ مستش بخون من
هرچند دست او بشفاعت حنا گرفت .
میلی (از آنندراج ).
-
دست گرفتن برای کسی ؛ فعلی یا قولی از او را برای استهزاء او همیشه و در همه جا گفتن . کرده یا گفته ٔ کسی را برای ریشخند یا توهین و تخفیف او هماره بکار بردن و مکرر و همه جا نقل کردن . گفته یا کرده ٔ کسی را برای سخریه کردن یا تعقیب او به کسان نمودن یا گفتن . لغزش یا خطای کسی را مایه ٔ استهزاء او ساختن . اسباب شماتت یا استهزاء ساختن قول و فعل کسی را.
|| دستگیری کردن . نجات بخشیدن . رهانیدن . رهائی دادن
: بیزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
فردوسی .
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دوسرای .
فردوسی .
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از مرد دانا سخن بشنوی .
فردوسی .
که نزدیک خاتون مرا دست گیر
بدان تا شوم بر درش بر دبیر.
فردوسی .
بکین پدر بنده را دست گیر
ببخشای بر جان کاووس پیر.
فردوسی .
مر او رادست گرفت و عهد کرد. (تاریخ بیهقی ص
363 چ ادیب ).
که زنهار شاها بر این مرد پیر
ببخشای و این بنده را دست گیر.
اسدی .
ز جهل در وحلی گر بعلم دین برسی
خدای عزوجل دست گیردت ز وحل .
ناصرخسرو.
بیداریت آن روز ندارد پسرا سود
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار.
ناصرخسرو.
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت وقتی دست بی چیزی و بی نازی .
ناصرخسرو.
رکیک اندیشه را... فصاحت ... دست نگیرد. (کلیله و دمنه ).
لبت تا عاشقان را دست گیرد
برون آمد به دستی دیگر امروز.
انوری .
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دست گیری
۞ .
نظامی .
صبحک اﷲ صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دست گیر.
نظامی .
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی بشیرم .
نظامی .
زآفت این خانه ٔ آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر.
نظامی .
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت .
مولوی .
دعای ستمدیدگان در پست
کجا دست گیرد دعای کست .
سعدی .
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
شخصم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
سعدی .
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
خدایا بفضل خودم دست گیر.
سعدی .
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
سعدی .
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر.
سعدی .
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و در ماندگی .
سعدی .
اولاتر آنکه هم تو بگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
سعدی .
چه باشد ار بوفادست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمیگیرد.
سعدی .
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیرکه دست از دو جهان بردارم
۞.
سعدی .
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود دلم ای دوست دست گیر
۞ .
سعدی .
گرم دست گیری بجایی رسم
وگر بفکنی برنگیرد کسم .
سعدی .
یار نباشد که دست یار نگیرد.
اوحدی .
|| اعانت کردن . مدد مالی دادن
: در اندیشه ام تا کدامین کریم
از آن سنگدل دست گیرد بسیم .
سعدی .
یکی دست گیرم بچندین درم
که چندیست تا من بزندان درم .
سعدی .
|| منع کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص
346). منع کردن و بازداشتن از کاری . (آنندراج ). گرفتن دست کسی به قصد بازداشتن او از انجام دادن کاری
: بسوی تیغ برد دست و من هلاک شوم
ز بیم آنکه بگیرند دست یار مرا.
خواجه آصفی (از آنندراج ).
|| دست بریدن . بریدن دست . قطع کردن ید
: کشکول فقر باد چو شد شاخ بی ثمر
دست ار دهنده نیست سزایش گرفتن است .
مخلص کاشی (از آنندراج ).