دستگزار. [ دَ گ ُ ] (اِ مرکب ) دستگذار. قدرت . توانائی
: تویی که دستخوش تست گردن گردون
تویی که کنج تو دارد به گنج دستگزار.
عنصری (ص 136).
همتش برتر از توانائی است
دادنش بیشتر ز دستگزار.
فرخی .
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من بتوانائی و به دستگزار.
فرخی .
چنانکه بود ندانستمش تمام ستود
جزاین نبود مرا در دروغ دستگزار.
فرخی .
بزرگتر زآن چیزی بود کجا که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دستگزار.
فرخی .
جز بهمان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دستگزار است .
ناصرخسرو.
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دستگزارستی .
ناصرخسرو.
بر علم تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دستگزار است .
ناصرخسرو.
|| (نف مرکب ) مددکار و ممد و معاون . (برهان )
: ز رأی تست خرد را دلیل و یاری گر
ز دست تست سخا را منال و دستگزار.
مسعودسعد.