دست گشادن . [ دَ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) بازکردن دست . دراز کردن دست . مقابل دست بستن . دست واکردن . بلند کردن دست . دست برداشتن . دست گشودن
: مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم .
نظامی .
گشا
۞ ای مسلمان بشکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست .
سعدی (کلیات ص 311).
سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب
ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا.
صائب (از آنندراج ).
|| برداشتن دست از. از دست رها کردن
: چو از تیر الیاس بگشاد دست
که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست ...
فردوسی .
دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
110). || اقدام کردن . پرداختن به . آغازیدن . شروع کردن . قیام کردن . آماده ٔ اقدام شدن
: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان
گشاده به کین دست و بسته میان .
فردوسی .
گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم .
ناصرخسرو.
ز خون دل خویش من دست شستم
چنو دست بگشاد بر ریزش خون .
سوزنی .
گشاد طره ٔ او بر کمین جانها دست
کشید غمزه ٔ او در کمان ابرو تیر.
انوری .
ابلیس گشاده بود در معرکه دست
فضل ازلی درآمد ابلیس بجست .
؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59).
دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت . (گلستان سعدی ). اطلاق ؛ دست گشادن به نیکی . (یادداشت مرحوم دهخدا). || کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان ). سخاوت و جوانمردی . (آنندراج )
: گه سخاوت بر هر که او گشاید دست
گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق .
لامعی گرگانی .
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در.
فرخی .
گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش
آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست .
سوزنی .
گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم
وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال .
حافظ.
آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند
بی انتظار آنچه بگفتند داده اند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).