دستگیر شدن . [ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گیرنده ٔ دست کسی شدن . یاری ده کسی گشتن . مددکار کسی گشتن . مساعدت کننده شدن . یاریگر شدن
: اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود
همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی .
حافظ.
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند.
حافظ.
|| عاید شدن . نصیب گشتن : از صد تومانی که داده بودیم ده تومان هم دستگیر ما نشد. از آنهمه مال پدر فقط صد تومان دستگیرم شد. || بدست گرفته شدن . گرفتار شدن . گرفته شدن . اسیر گشتن
: بی اندازه کشتند از ایشان به تیر
برزم اندرون چندشد دستگیر.
فردوسی .
تا که شد جان حزینم دردو زلفت دستگیر
نیست جز زلف تو وی را پایمرد و دستگیر.
منیری (صاحب شرفنامه ).
ببین بشانه که دعوی شبروی میکرد
که چون بکوچه ٔ آن زلف دستگیر شده ست .
سلیم .
|| فهمیده شدن . مفهوم شدن . معلوم گشتن .
-
دستگیر کسی شدن ؛ مفهوم و معلوم اوگشتن : از گفته های او هیچ چیز دستگیر من نشد. چیزی از این مطلب دستگیرم نشد.