دستنبو. [ دَ تَم ْ ] (اِ مرکب )
۞ دستنبوی . دست بویه . شمام . دستنبویه . شمامه . ابن البیطار گوید در شام آن را لفاح گویند با اینکه لفاح چیز دیگر است . (یادداشت مرحوم دهخدا). گلوله ای از عنبر و مشک و دیگر عطریات که به دست گرفته ببویند. (جهانگیری ) شمامه . لُفّاح . (دهار)
: همه گفتار خوب و بی کردار
بی مزه و بس نکو چو دستنبو.
ناصرخسرو.
در دست کمال آن مطهر
دستنبوی است خلد انور.
خاقانی .
در کف بخت بلندش زاختران
هفت دستنبوی زیبا دیده ام .
خاقانی .
سرخ جامی چون شفق در دست و آنگه در صبوح
لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند.
خاقانی .
دانه ٔ نار بهشت و دستنبوی باغ ارم به ودیعت ستده . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص
186).
بودم از گنج نهانی بی خبر
ورنه دستنبوی من بودی بتر.
مولوی .
یار دستنبو بدستم داد و دستم بو گرفت
وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت .
؟
|| هر میوه ٔ خوشبوی را که به دست گرفته ببویند نیز دستنبو توان گفت خصوصاً خیارک باشد که بغایت خوشبوی بود. (جهانگیری ). || ثمری باشد کوچکتر از خربزه که آنرا به هندی کچری نامند. (آنندراج ). دستنبوی . دستنبویه .