اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دشنام

نویسه گردانی: DŠNAM
دشنام . [ دُ ] (اِ مرکب ) (از: دش = دژ، بد + نام ) لغةً به معنی اسم بد. در پهلوی ، دوشنام ، به معنی با نام بد، شهرت بد. (حاشیه ٔ معین بر برهان ). در اصل دشت نام است ، دُشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب . (غیاث ). نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه و بهتان و لعنت . (ناظم الاطباء). با لفظ گفتن و کردن و دادن و زدن و فرستادن و کشیدن مستعمل است . (آنندراج ). رَجم . سَب ّ. سَبل . سقط. شتم . شتیمه . شنظرة. شواظ. طِلاء. عار. عَلق . فحش . قِفوة. قَفّی . (منتهی الارب ) :
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام برتر بود.

فردوسی .


برآشفت شیرین ز پیغام اوی
وزآن بیهده زشت دشنام اوی .

فردوسی .


همی تاخت تا پیش ریگ فرب
پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب .

فردوسی .


صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی ).
گربر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را.

ناصرخسرو.


این دیوسیر را مدار مردم
گر هیچ بدانی لَطَف ز دشنام .

ناصرخسرو.


بااینهمه راضیم به دشنام از تو
کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا.

ظهیر.


ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است .

نظامی .


یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیز دگرکه می دهندم
بجز دشنام منّت می نهندم .

عطار.


ای یک کرشمه ٔ تو غارتگر جهانی
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی .

عطار.


اِجذئرار؛ آماده ٔ خصومت و دشنام گردیدن . انهیال ؛پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب . عِظاظ؛ دشنام آشکارا. مُجارزة؛ با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مُجالعة؛ تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب . مُعاظّة؛ دشنام آشکارا. (ازمنتهی الارب ).
- به دشنام برشمردن کسی را ؛ او را با سخن زشت ناسزا گفتن :
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.

فردوسی .


- به دشنام زبان گشادن ؛ ناسزا گفتن :
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان .

فردوسی .


- به دشنام لب آراستن ؛ گشودن لب به ناسزا گفتن :
به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند.

فردوسی .


- به دشنام لب گشادن (بازگشادن ) ؛ ناسزا گفتن . ناسزا بر زبان راندن :
گر این بی خرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد.

فردوسی .


به دشنام بگشاد لب شهریار
بر آن انجمن طوس را کرد خوار.

فردوسی .


به دشنام لبها گشائید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز.

فردوسی .


- دشنام به زبان گرداندن ؛ ناسزا گفتن :
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است .

ناصرخسرو.


- دشنام رفتن بر زبان کسی ؛ زبان به ناسزا گشودن او : من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682).
- دشنام ساختن ؛ مهیا کردن ناسزا و فحش :
چو مهمان به خوان تو آید ز دور
تو دشنام سازی بهنگام سور.

فردوسی .


- دشنام گشتن نام کسی ؛ زشت نام شدن وی :
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت .

فردوسی .


- زبان از کسی پر ز دشنام کردن ؛ سخنان ناسزا بر زبان آوردن :
یکی سوی طلحند پیغام کرد
زبان را ز گو پر ز دشنام کرد.

فردوسی .


- فرا دشنام شدن ؛ دشنام و ناسزا گفتن آغازیدن : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. (تاریخ بیهقی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
دشنام ده . [ دُ دِه ْ ] (نف مرکب ) دشنام دهنده . ناسزاگو.
دشنام گیر. [ دُ ] (نف مرکب ) دشنام گیرنده . آنکه دشنام شنود و بجوش نیاید. (آنندراج ). آنکه در زیر فحش و بد گفتن آرام می گیرد. (ناظم الاطباء) ...
دشنام زدن . [ دُ زَ دَ ] (مص مرکب ) دشنام دادن . ناسزا گفتن : اگر دعات کنند از پی غرض مشنودعاش کن که زند از نصیحتت دشنام . میرخسرو (از آنند...
دشنام دهنده . [ دُ دَ هََ دَ / دِ ] (نف مرکب ) ناسزا گوینده . برشمرنده . زشت گوینده . کسی که دشنام میدهد. (ناظم الاطباء). لاعن . (از منتهی الار...
دشنام شنیده . [ دُش َ / ش ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) که ناسزا شنیده باشد.آنکه مورد ناسزا قرار گیرد. فحش خورده : با دست بلورین تو پنجه نتوان کر...
دشنام کردن . [ دُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دشنام دادن . ناسزا گفتن : صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی ).دشنام گرم کردی و گفتی ...
دشنام یافته . [ دُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) ناسزا شنیده . دشنام شنیده . فحش خورده . فحش داده شده . سرزنش شده . (ناظم الاطباء). شتیم . (از منتهی...
دشنام دادن . [ دُ دَ ] (مص مرکب ) فحش دادن . نام کسی را به زشتی بردن . عیب کسی را گفتن . (ناظم الاطباء). ناسزا گفتن . استقذاف . (دهار). استی...
دشنام گفتن . [ دُ گ ُ ت َ ](مص مرکب ) دشنام دادن . ناسزا گفتن . سقط گفتن : منجمی به خانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته ، ...
دشنام کشیدن . [ دُ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب )دشنام تحمل کردن . ناسزا و دشنام خوردن : دریوزه ٔ خواری نتوانند عزیزان دشنام کشیدن ز پیت حد دعا ن...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.