دعد
نویسه گردانی:
DʽD
دعد. [ دَ ] (ع اِ) لقب ام جبین که جانورکی است . (منتهی الارب ). لقب حرباء. (از اقرب الموارد). ج ، دُعود، أدعُد، دَعَدات . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۷۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
داد خواندن . [ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) ظاهراً به معنی تأسف خوردن بر. متأثر بودن از : چنین داد خوانیم بریزدگردو یا کینه خوانیم از این هفت...
خداداد ـ دارای عدالتی خداداد
بیداد و داد. [ دُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ظلم و انصاف . جور و عدل : سر آمد کنون کار بیداد و دادسخنهای بی بر مکن هیچ یاد. فردوسی . || ظالم و...
داد و بیداد. [ دُ ] (ترکیب عطفی ،اِ مرکب ) رجوع به داد و رجوع به بیداد شود. || عدل و جور. انصاف و ظلم . || داد و فریاد در تداول عوام ، هیا...
داد و فریاد. [ دُ ف َرْ ] (ترکیب عطفی ،اِ مرکب ) از اتباع . داد و بیداد. هیاهو. داد و قال داد و فریاد بلند شدن ، هیاهو راه افتادن . بانگ و شغب برخ...
ده خدا داد. [ دِه ْ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان . واقع در40هزارگزی شمال باختری سنقر. سکنه ٔ آن...
خدای داد رازی . [ خ ُ ] (اِخ ) نام یکی از فدائیان اسماعیلی است که به سال 488 هَ .ق . ۞ ابومسلم رئیس ری را از پای درآورد. (از حبیب السیر...
خدای داد مغول . [ خ ُ دِ م ُ ] (اِخ ) او از سران مغولی است که با خضر خواجه اوغلان بکاشغر تاخته بود و آنرا بدست داشت و چون امیر تیمور بجنگ ق...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] (مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او...
داد دل ستاندن . [ دِ دِ س ِ دَ ] (مص مرکب ) بواقعی گرفتن حق خود. گرفتن حق خود بواقعی از کسی یا چیزی . انتصاف . داد ستدن . رجوع به داد ستدن ...