دل آزار. [ دِ ] (نف مرکب ) دل آزارنده .دلازارنده . هرچیز که موجب آزردن خاطر گردد. (ناظم الاطباء). آنچه و آنکه سبب آزردن خاطر شود
: ای تو دل آزار و من آزرده دل
دل شده زآزار دل آزار زار.
منوچهری .
من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش
از هوای من بیزار مکن گو نکنم .
مسعودسعد.
|| ظالم و ستمگر. (آنندراج ). بی رحم . (ناظم الاطباء).
-
رقیب دل آزار ؛ رقیب بی رحم و بی مروت . (ناظم الاطباء).
|| (اِ مص مرکب ) ناراحتی . دلازاری :
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی .
|| (ن مف مرکب ) دل آزرده . آزرده دل
: همت شیر ازآن بلندتر است
که دل آزار باشد از روباه .
شهید بلخی .
دل آزار بهرام ازآن شاد گشت
وزآن بند بی مایه آزاد گشت .
فردوسی .
اینت کریمی بزرگوار که تا بود
هیچ کسی زو دژم نبود و دل آزار.
فرخی .
اگر برروید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دل آزار.
(ویس و رامین ).
اگر چه بود رامین زو دل آزار
براو شد روز روشن چون شب تار.
(ویس و رامین ).
وگر رامین بود بر من دل آزار
چه باشد گر بود خشنود دادار.
(ویس ورامین ).
ز من خشنود باشد یا دل آزار
جفاجوی است بر من یا وفادار.
(ویس و رامین ).
نگر چون بود رامین دل آزار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار.
(ویس و رامین ).
به پاسخ گفت رامین دل آزار
مکن ماها مرا چندین میازار.
(ویس و رامین ).
همانگه نامه زی رامین فرستاد
که ما بی تو دل آزاریم و ناشاد.
(ویس و رامین ).
کسی کو چون توباشد زشت کردار
به گفتاری کجا باشد دل آزار.
(ویس و رامین ).
-
دل آزار شدن ؛ آزرده دل شدن . دل آزرده شدن
: پشیمان گشت از آن بیهوده گفتار
کزآن گفتار شد رامین دل آزار.
(ویس و رامین ).
قارن چون بشنید که برادر برفت با پدر تحکم و تسلط پیش گرفت و دل آزار شد و گمان برد که برادر را پدر گسیل کرد. (تاریخ طبرستان ).
-
دل آزار کردن ؛ آزردن . رنجیده کردن
: به تندی شاه را چندین میازار
برادر را مکن بر خود دل آزار.
(ویس و رامین ).