دلالت کردن . [ دَ ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هدایت کردن . راهنمایی نمودن . (ناظم الاطباء). راهبری نمودن : اِحراب ؛ دلالت کردن کسی را بر غنیمت . (تاج المصادر بیهقی ). تنبیه ؛ دلالت کردن بر چیزی که از آن غافل باشد. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || نشانه ٔ چیزی بودن . دال بر چیزی بودن . دلالت داشتن
: برجها بر سوهای جهان چگونه دلالت کنند. (التفهیم ص
322). مرض اگرچه هایل بود دلالت کلی بر هلاک نکند. (گلستان سعدی ).
بسوخت حافظ و بوئی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند.
حافظ.