دل انگیز. [ دِ اَ ] (نف مرکب ) دل انگیزنده . انگیزنده ٔ دل . انگیزاننده ٔ دل . دلاویز. گیرا. دلفریب . گوارا. مرغوب . مطلوب
: تا به هر گوش دل انگیز و دل آویز بود
غزل نغز و سماع خوش و آواز حزین .
فرخی .
برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز
ور نیست ترا بشنو از مرغ نوآموز.
منوچهری .
گر سخن گوید باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست .
منوچهری .
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز
چون لفظنکوگویان مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
آواز دل انگیز مرکب تو
آورده اجل را بپای بازی .
مسعودسعد.
|| داوطلب . چریک . غوغا
: پسر ماقیه
۞ و حاج امیر بغداد بر مغافصه برفتندبا سواری پنج هزار و در راه مردی پنج هزار دل انگیز به ایشان پیوست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
439). کشندگان را به درگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که ایشان این را به غنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
690 و چ فیاض ص
676). یکی از شاهنشاهان با بسیار مردم دل انگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
37). حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دل انگیز. (تاریخ بیهقی ). که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هرجای فراهم آورده بود. (چهارمقاله ). || دل انگیزنده . دل انگیخته . مشتاق . || دلاور. شجاع .