اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دل برداشتن

نویسه گردانی: DL BRDʼŠTN
دل برداشتن . [ دِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) دل برگرفتن . دل کندن . دست کشیدن . قطع علاقه کردن . صرف نظر نمودن . قطع امید کردن . امیدی نداشتن :
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.

رودکی .


کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت . (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334).
چو ابر از شوربختی شد نمکبار
دل از شیرین شورانگیز بردار.

نظامی .


کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد.

سعدی .


نبایدبستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل .

سعدی .


سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی .

سعدی .


- دل برنداشتن از کسی ؛ مواظب او بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چنین گفت با نیطقون قیدروش
کز او برندارم دل و چشم وگوش .

فردوسی .


- دل از جان برداشتن ؛ مأیوس شدن از زندگانی . قطع امید کردن از زندگانی : خداوند [ احمد حسن ] کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت .

سعدی .


- دل از خود (ازخویش ) برداشتن ؛ قطع امید از زندگی کردن . یقین به مرگ کردن : این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید [ ابوعلی سینا ] زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- دل از سر برداشتن ؛ دل از جان شستن . ترک سر کردن :
من اول که این کار سر داشتم
دل از سر بیکبار برداشتم .

سعدی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.