اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دل برکندن

نویسه گردانی: DL BRKNDN
دل برکندن . [ دِ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دل برداشتن . ترک علاقه و دلبستگی کردن . دل برگرفتن . صرف نظر نمودن .منصرف شدن . چشم پوشیدن ، مقابل دل بستن :
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر.

لبیبی .


من دل از نعمت و از عز تو برکندم
تو دل از طاعت و از خدمت من برنکنی .

ناصرخسرو.


دیو دل از صحبت تو برکند
چون تو دل از مهر بتان برکنی .

ناصرخسرو.


خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن .

ناصرخسرو.


گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم .

کمال الدین اسماعیل .


جهد کن تا ترک غیر حق کنی
دل ازین دنیای فانی برکنی .

مولوی .


گیرم که برکنی دل سنگین ز مهرمن
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی .

سعدی .


خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش .

سعدی .


شرطست احتمال جفاهای دوستان
چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم .

سعدی .


خلقی چو من در روی تو آشفته چون گیسوی تو
پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند.

سعدی .


ازین ملک روزی که دل برکند
سراپرده در ملک دیگر زند.

سعدی .


فراق را دلی از سنگ سخت تر باید
کدام صبر که برمی کنی دل از دلدار.

سعدی .


بدان که دشمنت اندر خفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.

سعدی .


از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.

سعدی .


بر که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ورنه عالم تنگ نیست .

سعدی .


دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.

سعدی .


چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل برکن از گوسفند.

سعدی .


از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب ۞ کشم باری زآن زلف بتاب اولی .

حافظ.


من همان روز دل از هستی خود برکندم
کو رخ خویش در آیینه تماشامی کرد.

میرخسرو (از آنندراج ).


به حسرت دل از جان و تن برکنند
سراسیمه بر قلب دشمن زنند.

ظهوری (از آنندراج ).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.