دلدار. [ دِ ] (نف مرکب ) دل دارنده . دارنده ٔ دل . از اسماء معشوق . (از آنندراج ). معشوق . محبوب . (ناظم الاطباء). دلبر. معشوقه
: نخواهی مر مرا با تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست .
(ویس و رامین ).
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد
دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد.
خاقانی .
بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یک بار نپذرفت .
خاقانی .
زآن غمزه ٔ دودافکن آتش فکنی درمن
هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر.
خاقانی .
همان معشوق زیبا یار او بود
بت شکرشکن دلدار او بود.
نظامی .
شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برد اگر دلدار من نیست .
نظامی .
بخرم
۞ گر فروشد بخت بیدار
به صد ملک ختن یک موی دلدار.
نظامی .
نبودی زمان بی یار دلدار
وز آن اندیشه می پیچید چون مار.
نظامی .
درآمد گلرخی چون سرو آزاد
ز دلداران خسرو با دلی شاد.
نظامی .
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن .
نظامی .
که یارا دلبرا دلدار دلبند
توئی بر نیکوان شاه و خداوند.
نظامی .
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست .
نظامی .
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دلدار دیدن .
نظامی .
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور.
نظامی .
همان پندارم ای دلداردلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز.
نظامی .
همان بهتر که با آن ماه دلدار
نهفته دوستی ورزم پریوار.
نظامی .
دردا که ز یک همدم آثارنمی بینم
دل بازنمی یابم دلدار نمی بینم .
عطار.
زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است
هندو دزد است و پاسبانی داند.
کمال اسماعیل .
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من .
مولوی .
دوستان باشند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی .
سعدی .
زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده ام اکنون
لب معشوقه می بوسم رخ دلدار می بینم .
سعدی .
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را
زکار و بار جهان گر شهیست عار آید.
سعدی .
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است .
سعدی .
هرکه خواهد هرچه خواهد در حق من گو بگوی
ما نمی داریم دست از دامن دلدار خویش .
سعدی .
چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار
یقین دلاله شد معزول از کار.
پوریای ولی .
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
۞ ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم .
حافظ.
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاه راهیست که منزلگه دلدار منست .
حافظ.
عقل دیوانه شد آن سلسله ٔ مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست .
حافظ.
یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش .
حافظ.
زلف دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شدبر تن ما خرقه حرام .
حافظ.
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد.
حافظ.
دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما.
حافظ.
حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر
می می خوری و طره ٔ دلدار می کشی .
حافظ.
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده ٔ دلدار بیار.
حافظ.
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد.
حافظ.
مایه ٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست .
حافظ.
-
دلدارجویان ؛ در حال جستن دلدار
: منم دلخسته و از درد مویان
منم بیدل دل و دلدار جویان .
نظامی .
|| نگهدار دل . محافظ دل . مهربان . دلنواز. که دل کسان نگاهدارد و نرنجاند. عاشق ثابت قدم در عشق . دلنواز
: سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.
سعدی .
هم روز شود این شب هم باز شود این در
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی .
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
-
دلدار گشتن ؛ نگهبان شدن . محافظ. گشتن . دلنواز شدن
: اگرصبرت بدل در یار گردد
ظفر آخر ترا دلدار گردد.
ناصرخسرو.
|| در تداول عامیانه ، شجاع . صاحب شجاعت . پردل . دلیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلاور. باجرأت . بازهره . پرجرأت . شجاع . نترس . آدم پرتوان و پرتحمل . کسی که در برابر مصائب و مشکلات و حوادث سهمگین پایداری کند و از جای نرود. (از فرهنگ لغات عامیانه ). || (اصطلاح تصوف ) عالم شهود است ، یعنی مشاهده ٔ ذات حق . صفت باسطی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). صفت باسطیت .