دل سوزه . [ دِ زَ
/ زِ ] (نف مرکب ) دل سوزنده . سوزنده ٔ دل . آنکه دلش بر حال دیگران بسوزد. مشفق . مهربان
: اگر کرامت و دلسوزیی کنی ، چه عجب
که باد عالمت از دوستان دلسوزه .
انوری .
مجمرآسا سزد ار پای کشد در دامن
زآنکه دلسوزه ٔ خلق است دل چون مجمر.
کمال اسماعیل (از آنندراج ).
|| امری یا حادثه ای که مایه ٔ غمی سخت گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا). حسرت خوری . جان گدازی . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی )
: هست هر جسمی چو کاسه وکوزه ای
اندرو هم قوت و هم دلسوزه ای .
مولوی .
|| دل بسته . شیفته . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون صنمی چینی بر صورت فرخار.
رودکی (از صحاح الفرس ).
|| تیمارخوار.تیماردار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوست مشفق و دلسوز مانند مادر
: تا تیغ جهانسوز تو برخاست به کوشش
دلسوزه ٔ بدخواه تو بنشست به ماتم .
عنصری .
|| (اِمص مرکب ) دلسوزش . سوز دل . سوختن دل (از حسد و غیره ).