اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دلشده

نویسه گردانی: DLŠDH
دلشده . [ دِ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) عاشق . شیفته . گرفتار به عشق . عاشق صادق . (آنندراج ) :
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر به خون آژده .

فردوسی .


به یزدان گرفتند هردو پناه
هم آن دلشده ماه و هم پیشگاه .

فردوسی .


مردمان گویند این دلشده ٔ کیست برو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست .

فرخی .


زلیخا بر او همچنان دلشده
دلش ز آتش عشق آتشکده .

(یوسف و زلیخا).


اندر پدر همی نگر و دلشده مباش
بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان .

ناصرخسرو.


بخورد صبر مرا انتظار وعده ٔ وصل
که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش .

ادیب صابر.


از شرم بمیرم ار بپرسی فردا
کان دلشده زنده هست گویند که هست .

انوری .


گفتا که به پیش او نه نیکوست
کاین دلشده مغز باشد او پوست .

نظامی .


دیدش نه چنانکه دیده می خواست
کآن دلشده را ز جای برخاست .

نظامی .


و آن لعبت خوبروی زیبا
زآن دلشده بود ناشکیبا.

نظامی .


وآن دلشده چون در او نظر کرد
گفتا ز کجایی ای جوانمرد.

نظامی .


چندان بگذشت از آن بلندی
کان دلشده یافت هوشمندی .

نظامی .


همه دانند که سودازده ٔ دلشده را
چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست .

سعدی .


ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده .

سعدی .


دلشده ٔ پای بند گردن جان در کمند
زهره ٔ گفتار نه کاین چه سبب و آن چراست .

سعدی .


بارها گفته ام و بار دگر می گویم
که من دلشده این ره نه بخود می پویم .

حافظ.


|| مضطرب . پریشان . غمزده . مدهوش :
پراندیشه شد سوی آتشکده
چنان چون بود مردم دلشده .

فردوسی .


خوارزمشاه چون دلشده ای می باشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). سِلِنطاع ؛ دل شده در سخن خود. (منتهی الارب ). || بی عقل و دیوانه . (ناظم الاطباء). مسلوس . (دهار). معتوه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). مخبول . ممسوس . (السامی ). تباه خرد: اسپ در تک افکندم چون مدهوشی و دلشده ای ... (تاریخ بیهقی ص 173).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.