دلفروز. [ دِ ف ُ ] (نف مرکب ) دل فروزنده . دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. (آنندراج ). روشن کننده ٔ دل . مایه ٔ انشراح صدر. روشن کننده ٔ قلب . مفرح القلب . دل شادکننده . شادی بخش
: روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
فردوسی .
چو چندی بدین سان گذر کرد روز
به شادی و رامش همه دلفروز.
فردوسی .
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست .
فردوسی .
یکی آنکه دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز.
فردوسی .
باغی است دلفروز و سرائی است دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای .
فرخی .
نبشته شد این نامه ٔ دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
اسدی .
چنین گفت کامروز روز من است
که بخت تو شه دلفروز من است .
اسدی .
همه شب برود و می دلفروز
ببودند تا برزد از خاک روز.
اسدی .
به هر کار بود اخترش دلفروز
بزرگی فزودش همی روزروز.
اسدی .
حال اگر زآنچه بود تیره تر است
عاقبت دلفروز خواهد بود.
خاقانی .
عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفه ٔ غیب است . (سندبادنامه ص
181).
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی .
نظامی .
خامشی او سخن دلفروز
دوستی اوهنر عیب سوز.
نظامی .
می برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی .
نظامی .
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دلفروز.
سعدی .
شنیدم قصه های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه و روزت .
سعدی .
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
سعدی .
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
سعدی .
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی .
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
جمالش برفت از رخ دلفروز.
سعدی .
یکی گفتش ای کرمک دلفروز
چه باشد که پیدا نیایی بروز.
سعدی .
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم .
حافظ.
|| کنایه است از معشوق و محبوب زیباروی
: دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام .
سعدی .
ارچه ننماید به من دیدار خود آن دلفروز
راضیم راضی چنان روئی نمودی کاشکی .
سعدی .