دل فگار. [ دِ ف َ ] (ص مرکب ) دل افکار. دل فکار. دلریش . محزون . (آنندراج ). ملول . غمگین . ماتم زده . متفکر. اندیشناک . (ناظم الاطباء). خسته دل . دلخسته . پریشان
: چنین است آیین این روزگار
گهی شاد دارد گهی دل فگار.
فردوسی .
اگر شاه ضحاک بدروزگار
به سوگند ما را کند دلفگار.
فردوسی (ملحقات شاهنامه ).
راز دل هرکسی تو دانی
دانی که چگونه دلفگارم .
ناصرخسرو.
سخن بشنو از حجت وباز ره شو
اگر زو چه مستوحش و
۞ دلفگاری .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 427).
به فرّ آل پیغمبر شفا یافت
ز بیماری دل هردلفگاری .
ناصرخسرو.
کیوان گردست وما شکاریم همه
وندر کف آز دلفگاریم همه .
ناصرخسرو.
به لاله گفتم چون دلفگار گشتی گفت
دلم بسان دل تو ز خانه رفت فگار.
عمادی (از سندبادنامه ص 136).
با بخت سیه عتاب کردم
کز بس سیهیت دلفگارم .
خاقانی .
کجا آید سر من در شماری
چه برخیزد ز چون من دلفگاری .
نظامی .
که می گفت شوریده ٔ دلفگار.
سعدی .