اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دل نهادن

نویسه گردانی: DL NHADN
دل نهادن . [ دِن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) دل بستن . دلبستگی یافتن . رغبت پیدا کردن . علاقه پیداکردن . علاقه یافتن : از بس احسانها که می کرد با من ، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم . (منتخب قابوسنامه ص 45).
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه ٔ انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم .

سعدی .


|| رضا دادن .پذیرفتن . تن دردادن . گردن نهادن :
یا برقعی به چشم تأمل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند.

سعدی .


|| مصمم شدن . تصمیم گرفتن :
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را.

فردوسی .


- دل به چیزی یا کاری نهادن ؛ دل بستن بدان . دلبستگی یافتن به آن . علاقه مندگشتن بدان . علاقه یافتن به آن . پرداختن به آن . متوجه شدن به آن :
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست .

رودکی .


چو آمد بدان چاره جوی انجمن
به رشتن نهاده دل و هوش و تن .

فردوسی .


جهان دل نهاده بدین داستان
همان بخردان نیز و هم راستان .

فردوسی .


چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما دل نهادیم یکسر به بزم .

فردوسی .


شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس
وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر.

فرخی .


تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399).
دل بدیشان نه و چنان انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.

ناصرخسرو.


هم قلتبان به چشم من آن مردی
کو دل نهد به زیور و تیمارش .

ناصرخسرو.


گفت مراای شکسته عهد شب و روز
در سفری و نهاده دل به سفر بر.

مسعودسعد.


خاقانیا به دولت ایام دل منه
کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست .

خاقانی .


کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد به گرد تو چون آسیا.

نظامی .


معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور می دهی آن دل به جدایی بنهی .

سعدی .


به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.

سعدی .


|| رضا دادن . وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن . تن دادن بدان . توکل کردن برآن . گردن نهادن بدان :
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
به داد خدا دل بباید نهاد.

فردوسی .


من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ .

فردوسی .


دل بنهادی به ذل از قبل مال
علت ذل تو گشت در بر تو دل .

ناصرخسرو.


تن سپرده به حکم دادارم
دل نهاده به فضل یزدانم .

مسعودسعد.


ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم .

نظامی .


مگر دل نهادی به مردن ز پس
که برمی نخیزی به بانگ جرس .

سعدی .


دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید.

سعدی .


ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری .

سعدی .


نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم .

سعدی .


به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن .

سعدی .


یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصه ٔ عشق درنوردی .

سعدی .


سپاهی که کارش نباشد ببرگ
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ .

سعدی .


به سختی بنه گفتش ای خواجه دل
کس از صبر کردن نگردد خجل .

سعدی .


سر اندر جهان نه به آوارگی
وگرنه بنه دل به بیچارگی .

سعدی .


به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک
برای تلخی بادام بهتر از قند است .

صائب (از آنندراج ).


|| قناعت کردن . بسنده کردن . اکتفا کردن . خشنود شدن بدان . خرسند گشتن به آن :
دل نه به نصیب خاصه ٔ خویش
خاییدن رزق کس میندیش .

نظامی .


به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه
به یادی دل نهاد از خاک آن راه .

نظامی .


|| اعتماد کردن بدان . اطمینان یافتن به آن . || تصمیم بر آن گرفتن . مصمم شدن بر آن . عزم آن کردن . عزم . عزیمة. (دهار) :
نشست از بر گاه و بنهاد دل
به رزم جهانجوی شاه چگل .

فردوسی .


چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده . (آثار الوزراء عقیلی ).
- دل بر کاری یا چیزی نهادن ؛ دل را متوجه آن کردن . دل بستن بدان . دلبستگی یافتن به آن . شیفته ٔ آن شدن . دل سپردن بر آن :
منه هیچ دل بر جهنده جهان
که با تو نماند همی جاودان .

فردوسی .


تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش
همچنان بر پسر ناصردین میر جهان .

فرخی .


تو عاشق صید و تیغبرکف
عشاق تو دل بر آن نهاده .

خاقانی .


مرادی را که دل بر وی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی .

نظامی .


برآتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد.

نظامی .


گر دل نهی ای پسر بر این پند
از پند پدر شوی برومند.

نظامی .


تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد.

نظامی .


رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان .

مولوی .


منه بر روشنایی دل به یکبار
چراغ از بهرتاریکی نگه دار.

سعدی .


چرا دل برین کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما در رهیم .

سعدی .


هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم .

خواجه ٔشیراز (از آنندراج ).


- || رضا دادن بدان . خود را آماده ٔ پذیرفتن آن کردن . تن بدادن دادن . گردن نهادن بر آن . منتظر آن بودن . تَوطین . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) :
که تو شهریاری و ما چون رهی
برآن دل نهاده که فرمان دهی .

فردوسی .


بفرمای و من دل نهادم بر این
نخواهم که باشد دلت پرزکین .

فردوسی .


بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت . (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده . (سندبادنامه ص 324).
صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی
که روز اولم این درد در نظر می گشت .

سعدی .


هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن .

سعدی .


که بار دگر دل نهد بر هلاک
ندارد ز پیکار و ناورد باک .

سعدی .


روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی ). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست . (گلستان سعدی ).
|| اطمینان یافتن بدان . اعتماد کردن بر آن . دل بستن : دل نهادن بر نعمت دنیا محال است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزه ٔ فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند.

علی شطرنجی .


یکی بنگر که بر مخلوق هرگز
ز بهر رزق شاید دل نهادن .

علی شطرنجی .


منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست .

خاقانی .


بارها گفتی که بوسی بخشمت
تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد.

خاقانی .


[ یعقوب بن لیث ] مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان ). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده . (تاریخ سیستان ).
دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش .

سعدی .


منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم .

سعدی .


منه بر جهان دل که بیگانه ایست
چو مطرب که هر روز در خانه ایست .

سعدی .


دل منه بر وفای صحبت او
کآنچنان را حریف چون تو بسیست .

سعدی .


منه دل بر سرای دهر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز.

سعدی .


لاجرم مرد عاقل کامل
ننهد بر حیات دنیا دل .

سعدی .


|| عزم کردن . (از زمخشری ). مصمم شدن . جازم شدن . تصمیم بر آن گرفتن . اجماع . (از منتهی الارب ) (از ترجمان القرآن جرجانی ). ازماع . اعتزام . اعتقاد. تصمیم . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). تعزم . (از منتهی الارب ). عزم . عزوم . عزیم . عزیمة. (تاج المصادر بیهقی ) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص ). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن . (گلستان سعدی ).
- دل نهادن در چیزی یا در کاری ؛ دلبستگی بدان پیدا کردن :
دل نهادی در این سرای سپنج
چند بسیار تاختی فرسنگ .

ناصرخسرو.


ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک
ناممکنست عافیتی بی تزلزلی .

سعدی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
سنگ بر دل نهادن . [ س َ ب َ دِ ن َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از حوصله و صبر کردن . سنگینی بر دل تحمل کردن : چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نها...
غبار بر دل نهادن . [ غ ُ ب َ دِ ن ِ / ن َ دَ ](مص مرکب ) افسرده کردن و آزردن کسی را : منه بر دل نیکنامان غبارکه بدنامی آرد سرانجام کار. نظا...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.