دلیر. [دِ ] (ص ) دلاور. شجاع . بهادر. (از ناظم الاطباء). بادل . پردل . دلدار. نیو. هزو. (برهان ). مقابل بددل . أحوَس . ألیَث . ألیَس . أهیَس . أیهَم . باسِل . (منتهی الارب ). بَطَل . (دهار). بَیهَس . (منتهی الارب ). جَری .(دهار). حَسَکة. مَسَکة. حُصاص . حُلابِس . خَوّات . دِلف . دَوّاس . ذمر. [ ذَ
/ ذِ
/ ذَ م ِ
/ ذِم ْ م ِ ] . ذَمیر. ذیخ . ذَئر. رَبیس . رُدام . رُماحِس زَمیع. سَبَندی ̍. سَرَطان . سِلهاب . سِلهابَة. سَندَری ّ. شُجاع . شَجیع. شَریع. صَلهام . عَجوز. عِمِرِّط. غَشَمشَم . فاتِک . قِتل . قَدَم . قَدوم . مُبارُز. مِسحَل . مُشِیَّع.مِصلات . مِغشَم . نَهیک . واقعة. وَرد. هُذام . هَسَد. هَوّاسة. هَیذام . هَیصَم . (منتهی الارب )
: کجا اوفتاده ست گفتی زریر
پدرم آن نبرده سوار دلیر.
دقیقی .
پسر بود گشتاسب را سی وهشت
دلیران کوه و سواران دشت .
دقیقی .
چو پنجه هزار از سوار دلیر
سپهبدش را داد فرخ زریر.
دقیقی .
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی .
ندیدیم ماننده ٔ او به روم
دلیر آمده ست او بدین مرز و بوم .
فردوسی .
وزآنروی افراسیاب دلیر
برآراست لشکر بمانند شیر.
فردوسی .
شما ششهزارید و من یک دلیر
سر سرکشان اندرآرم بزیر.
فردوسی .
از آن کودکان تا که آید دلیر
میان دلیران بکردار شیر.
فردوسی .
بباید که تا سوی ایران شویم
به نزدیک شاه دلیران شویم .
فردوسی .
ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید وگفتش که ای پهلوان .
فردوسی .
سواری فرستاد خاقان دلیر
بنزدیک آن نامبردار شیر.
فردوسی .
ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.
فردوسی .
بیامد کمربسته زال دلیر
به پیش شهنشاه چون نره شیر.
فردوسی .
ازین باره اورا که آرد بزیر
از ایران که گوید که هستم دلیر.
فردوسی .
بدان شهر بد شاه مازندران
همانجا دلیران وگندآوران .
فردوسی .
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان .
فردوسی .
پری و پلنگ انجمن کرد وشیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر.
فردوسی .
هردو دلیر و مردانه برآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
220). با این کفایت دلیر و شجاع و بازهره که در روزگار مبارک این پادشاه لشکر کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
382). گفت دلیر مردی تو، گفتم خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین . (تاریخ بیهقی ص
338).
وز دلیران سپاهش هر سوار
رزم را الپ ارسلان باد از ظفر.
خاقانی .
اولا لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان ... و دلیران ارم . (کتاب النقض ص
475).
در ره مردی ز مردن غم مخور
مرد بددل هم بمیرد چون دلیر.
ابن یمین .
به جائی که باشند یاران دلیر
دلاورتر از نر بود ماده شیر.
امیرخسرو.
أشجع؛ دلیرتر. درواس ؛ مرد دلیر باشکوه . سَبَنتی ̍، سَبَندی ̍؛ مرد دلیر پیش درآینده در حرب . سَرَط؛ سخت دلیربسیارخوار کلان لقمه . سَلفَع؛ مرد دلیر فراخ سینه . صمعور؛ کوتاه بالای دلیر. عُفر؛ مرد دلیر چست . (منتهی الارب ). کمی ؛ مرد دلیر و پوشیده به آهن . (دهار). مِخَش ّ؛مرد دلیر در کار شب . (منتهی الارب ). مِخشَف ؛ دلیر به شب رفتن . (دهار). مِلحَس ؛ دلیر بی بانگ . نَجد؛ دلیر درگذرنده در امور که دیگران در آن عاجز باشند. هُمام ، همهام ؛ مهتر دلیر جوانمرد. (منتهی الارب ).
-
دلیر آمدن ؛ دلیر شدن
: دلیر آمدی سعدیا در سخن
چو تیغت به دست است فتحی بکن .
سعدی .
-
نادلیر ؛ نادلاور
: دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
نظامی .
-
امثال :
دلیر تیغ را کار فرماید و بددل زبان را . (از مجموعه ٔ مختصر امثال ، چ هند).
هر سگ به در خانه ٔ خویش است دلیر .
؟ (از نفایس الفنون ).
|| بی باک . گستاخ . بی ترس . (ناظم الاطباء). جسور. (دهار). بستاخ . متجاسر
: اگر بدکنش زور دارد چو شیر
نباید که باشد به یزدان دلیر.
فردوسی .
بپرسم از آن ناسزای دلیر
که چون اندر آمد به بالین شیر.
فردوسی .
بدو گفت شاه ای گزاینده شیر
به خون ریختن چند باشی دلیر.
فردوسی .
زبر چون بهشت است و دوزخ بزیر
بدانکس که باشد به یزدان دلیر.
فردوسی .
که فرزند بد گر بود نره شیر
بخون پدر هم نباشد دلیر.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 28).
تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت باری .
منوچهری .
جرجیس گفت یارب این ملک عظیم دلیر است به تو و ایمان همی نیاورد او را هلاک کن . (مجمل التواریخ و القصص ).
یارب این بچه ٔ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیره مژه هرلحظه شکاری گیرند.
حافظ.
جِرهام ؛ مرد دلیر و باکوشش در حرف و جز آن . جسر، جسور؛ دلیر بلندبالا. خِنزاب ، خُنزوب ؛ دلیر بر فجور. خنفقیق ؛ زن دلیر سبک . داعکة؛ زن گول بی باک دلیر. ضیضب ؛ دلیر بدزبان . عَنجَرَة؛ زن دلیر بی باک . (منتهی الارب ).
|| (ق ) دلیرانه . باگستاخی . بدون ترس و واهمه
: چو شب تیره گردد به کردار قیر
فرودآی از باره ٔ دز دلیر.
فردوسی .
بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندر آمد بنزدیک شاه .
فردوسی .
دیگر روز خصمان قوی تر و دلیرتر و بسیارتر و پگاه تر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی ). خصمان چون آنسان دیدند دلیرتر درآمدند و شوختر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
554). طوسیان چون برآن جمله دیدند دلیرتر درآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
436).
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز.
مسعودسعد.
خلاخل زرین چون بر پای باز بندند برشکار دلیرتر و خرم تر رود. (نوروزنامه ).
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سر سپه نکنند.
خاقانی .