دلیل کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلالت کردن . دال بودن . نشان بودن . نمودن
: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. (نوروزنامه ). شتربه گفت سخن تو دلیل می کند بر آنکه از شیر مگر هراسی و نفرتی افتاده است . (کلیه و دمنه ).
مبرز و سطل و آلت تغسیل
همه بر خادمان کنند دلیل .
سنائی .
|| راهنما کردن . راهبر کردن . بلد قراردادن
: چون که خرد را دلیل خویش نکردی
برنرسیدی ز گشت گنبد دوار.
ناصرخسرو.
مرد درین راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
ناصرخسرو.