دمبدم . [ دَ ب ِ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) نفس بنفس و لحظه بلحظه و پی درپی و هر زمان و هر وقت و بسیار بار و اکثر اوقات . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ آناًفآناً و دمادم . (آنندراج ). در هر لحظه . پیاپی . هر لحظه . هر نفس . لاینقطع. پشت سر هم (زمانی ). پیوسته . (یادداشت مؤلف ). دمادم . به هر دم زدنی . (شرفنامه ٔ منیری )
: به هر کار بد اخترش رهنمون
بزرگی بدش دمبدم بر فزون .
فردوسی .
اگرچه دمبدم تیمار می خورد
به یاد روی خسرو صبر می کرد.
نظامی .
دمبدم می گفت از هر در سخن
تا که باشد کاندر آید در سخن .
مولوی .
حزم چه بود بدگمانی در جهان
دمبدم دیدن بلای ناگهان .
مولوی .
زنده می کرد مرا دمبدم امید وصال
ورنه دور از نظرت کشته ٔ هجران بودم .
سعدی .
مثال سعدی عود است تا نسوزانی
جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند.
سعدی .
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد می رسد دمبدم .
سعدی .
شمعوش پیش رخ شاهد یار
دمبدم شعله زنان می سوزم .
سعدی .
بارم ده از کرم سوی خود تابه سوز دل
در پای دمبدم گهر از دیده بارمت .
حافظ.
می گشتم اندر این چمن و باغ دمبدم
می کردم اندر آن گل و بلبل تأملی .
حافظ.
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دمبدمش کار شستشوست .
حافظ.
دور از رخ تو دمبدم از گوشه ٔ چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت .
حافظ.
کلیم آن گردش چشم و نگاه دمبدم کم شد
چو ساقی سرگران گردید ساغر دیر می گردد.
کلیم (از آنندراج ).
|| دفعه ای پس از دفعه ای . کرةً بعد اخری ̍. کرتی بعد کرتی .مرةً بعد مرة. نوبت بنوبت . یکی پس از دیگری . (یادداشت مؤلف )
: دمبدم می گذرند از نظر ما یاران
این قدر دیده نداریم که بر خود نگریم .
خاقانی .
در همه عالم اگر مرد ار زنند
دمبدم در نزع و اندر مردنند.
مولوی .
ماهمه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دمبدم .
مولوی .
این بدن مانند آن شیر علم
فکر می جنباند او را دمبدم .
مولوی .
کشد تیر پیکار و تیغ ستم
به یک بار و بوی دهن دمبدم .
سعدی (بوستان ).
تنور شکم دمبدم
۞ تافتن
مصیبت بود روز نایافتن .
سعدی (گلستان ).
می وزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دمبدم می ناب .
حافظ.
و رجوع به دمادم و مترادفات دیگر شود.