دوران کردن .[ دَ
/ دَ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گردش کردن . چرخیدن .گردیدن . دور زدن . چرخ زدن . گرد گردیدن
: چودید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.
مسعودسعد.
تو آن شهی که فلک تا ترا همی بیند
نگردد و نکند بی مراد تو دوران .
امیرمعزی (از آنندراج ).
به گرد نقطه ٔ عالم سپهر دایره وار
ندیده شبه تو چندانکه می کند دوران .
سعدی .
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
۞ که بس دوران کند گردون و بس لیل و نهار آرد.
حافظ.
دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد
وندر آن دایره سرگشته ٔ پابرجا بود.
حافظ.
-
گرد کسی دوران کردن ؛ گرد او گشتن . بلاگردان او شدن . خود را فدای او ساختن
:گیتیت گربه ای است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم .
ناصرخسرو.