اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ده

نویسه گردانی: DH
ده . [ دِه ْ ] (اِ) ۞ قریه . (شرفنامه ٔ منیری ) (مهذب الاسماء). قریه و با یاء نیز به صورت دیه آمده . (از غیاث ). دَیْه ْ (درتداول مردم قزوین ) و در کتب نثر قدیم صورت دیه بیشتر آمده است . واحد کوچکی از محل سکنای جوامع که واحد بزرگتر آن شهر و متوسط آن شهرک یا قصبه است . (از یادداشت مؤلف ). دسکرة. کفر. (منتهی الارب ) :
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انکشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره .

رودکی .


برفتم بگفتم به پیران ده
که ای مردمان بر شما نیست مه .

فردوسی .


شما را همه یکسره کرد مه
بدان تا کند شهر ازین خوب ده .

فردوسی .


یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده .

فردوسی .


نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم .

فردوسی .


دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه .

لبیبی .


چه ده دهی که بد و نیک وقف بود بدو
به زنگبار و به هند و به سند و چالندر.

عنصری .


از فراز همت او نیست جای
نیست آن سوتر ز عبادان دهی .

منوچهری .


امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و به دهی رسید در یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت . (تاریخ بیهقی ).
ده بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار.

سنایی .


نام کشور نِه ْ خمخانه و خمهاده و شهر
ره هر شهر و دهی یا به سقر یا به سعیر.

سوزنی .


کس در ده نیست جمله مستند
بانگی به ده خراب درده .

خاقانی .


اوست درین ده ز ده آبادتر
تازه تر از چرخ و کهن زادتر.

نظامی .


در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج .

نظامی .


چون کمان رئیس شد بی زه
نتوان خفت ایمن اندر ده .

اوحدی .


ولی به زبان عجم شجاع باشد و ده یعنی قریه . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 65).
- امثال :
با که گویم در همه ده زنده کو ؟

مولوی (از امثال و حکم دهخدا).


حمام ده را به بوق چه . (امثال و حکم دهخدا).
در ده اگر کس است دو بانگ بس است . (نظیر در خانه اگر کس است یک حرف بس است ). (از یادداشت و امثال و حکم دهخدا).
در ده که را خوش است ؟ رئیس و برادرش را . (امثال و حکم دهخدا).
ده خراب خراج ندارد .(امثال و حکم دهخدا).
ده فروختن و در ده دیگری کدخدا شدن . (امثال و حکم دهخدا).
ده می بینی و فرسنگ می پرسی . (امثال و حکم دهخدا).
ز سوز عشق آگاهی و از فرهنگ می پرسی
چه حاجت اینکه ده می بینی و فرسنگ می پرسی .

ابراهیم ادهم (از آنندراج ).


سر و ریشی نکو دارد ولیکن
چو نیکو بنگری کس نیست در ده .

نظامی عروضی (چهار مقاله ص 38).


مگر از ده آمده ای ؟ (امثال و حکم دهخدا).
یک ده آباد به از صد شهر خراب . (یادداشت مؤلف ).
یکی دهش را می فروخت که در ده دیگر
کدخدا شود. (امثال و حکم دهخدا).
- ده رانده ؛ که از دیه رانده شده باشد. که از ده بیرونش کرده باشند :
ده رانده ٔ دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه ٔ تمامیم .

نظامی .


- ده زده ؛ ده ویران . (غیاث ) (آنندراج ).
- ده ودوده ؛ قریه و دودمان :
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج .

نظامی .


- هفت ده ؛ هفت آسمان .
- || هفت اقلیم ؛ رجوع به همین ترکیب ذیل هفت در این لغت نامه شود. || مزید مؤخر امکنه :ابدال ده . ارفه ده . اسپ سم ده . اسکنه ده . اشوراده . اسکندرده . امدیده . امزی ده . امیرده . اوچکاده . بابوده . بارفروش ده . بانوده . برارده . بهارده . بزده . بهرام ده . بهرام کلاده . بوته ده . بون ده . پایین ده . پرچین ده . پنج ده . پوده . پیچ ده . تخت ترازده . ترک ده . تمنجاده . تمنگاده . جرین ده . جنگل ده . جورده . چرین ده . چکاده . چمازده . چهارده . چهارده رودبار. خراب ده . دابقه ده . درازده . دران ده .درزی ده . روزکیاده . ریزسرده . زاغ ده . زرین ده . زوارده . سارل ده . سال ده . سته ده . سرخ چاده . سرخ ده . سرخه ده . سرده . سروی ده . سعدده . سنگ ده . سنگین ده . حسن کیاده . ریزکیاده . سوته ده . شاه ده . شرف ده . شنگل ده . طاهرده . طبقه ده . عدول ده . عراده . عزده . علمدارده . علم ده . فتی ده . فلک ده . فیل ده رودبار. قصاب میان ده . قطری کلاده . کاسمنده . کبوترگاه ده . کچل ده . گشاده . کهنه ده . کوده . کیاده . کلاده . کلوده . گوهرده . گیلان ده . لعل کیاده . لول ده . لوجنده . لیمونده . مارگیرده . رزان ده . مرسده . مغان ده . ملاده .میان ده . میرده . میراناده . میرزاده . میرعلم ده . ناموس ده . نجارده . نوده . نوده اسماعیل خان . نوده حاجی شریف . نودهک . نوده کلا. نوده میر سعداﷲ خان . نوده نظام الدین . نیکنام ده . ورکارده . ولیسه ده . (یادداشت مؤلف ). || زر خالص . (از فرهنگ جهانگیری ) ۞ و رجوع به دَه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۸۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۷ ثانیه
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
هم ده . [ هََ دِه ْ ] (ص مرکب ) دو تن که در یک ده زاده شوند یا در یک ده زندگی کنند. (یادداشت مؤلف ).
حق ده . [ ح َ دِه ْ ](نف مرکب ) آنکه حق کسان را بدیشان دهد : همواره پادشاه جهان باداآن حق شناس حق ده حرمت دان .فرخی .
ده آب . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد در 3هزارگزی جنوب اردکان دارای 1722 تن سکنه است . آب آن از قنات ا...
به ده . [ ب ِه ْ دِه ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش گاوبندی است که در شهرستان لار واقع است و 891 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ای...
دل ده . [ دِ دِه ْ ] (نف مرکب ) مشغول . || مستعد. (ناظم الاطباء). رجوع به دل دهی شود.
ده آک . [ دَ ] (اِخ ) دهاک . دهاگ . نام ضحاک و بعضی گویند ضحاک معرب ده آک است و آک به معنی عیب است و ده عیب اوست : زشتی پیکر و کوتاهی ...
ده پر. [ دَه ْ پ َ ] (ص مرکب ) دهبرج . ده پره . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ده پره شود.
ده تو. [ دَه ْ ] (ص مرکب ) ده لا. ده تا. دارای ده تو. ده لایه : بر من که دلم چو شمع یکتاست پیراهن غم چو شمع ده توست .سعدی .
ده دق . [ دِه ْ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان آباده . واقع در 5هزارگزی جنوب خاور آباده سکنه آن 600 تن . آب آن از...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۷۹ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.