ده زبان . [ دَه ْ زَ ] (ص مرکب ) که به ده زبان سخن گوید. || کنایه از کسی که هر بار یک گونه حرف زند. متلون . مقابل یک دل و یک زبان
: دلارام گفت ای شه نیکدان
نه هر زن دودل باشد و ده زبان .
اسدی .
در گوشه ای بمیر و پی توشه ٔ حیات
خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه
۞ .
خاقانی .
و هر که چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی گشتست روزگارش به خنجر تیز چون بنفشه زبان از راه قفا بیرون کشیده است . (سندبادنامه ص
17).
کای سوسن ده زبان چه بودت
۞ کاندیشه ٔ من زبان ربودت .
نظامی .