دیدبان . [ دی دَ ] (اِ مرکب ) (از: دید +بان ، پسوند حفاظت ). دیده بان . دیدوان . شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئة خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام ). دیده دار. (جهانگیری ). شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده . (غیاث ) (بهار عجم ) (آنندراج ). دیده . دیده بان
: فرستاد بر هر سویی دیدبان
چنان چون بد آیین آزادگان .
دقیقی .
سپهدارشان دیدبان برگزید
فرستاد و دیده بدیده رسید.
دقیقی .
روی شاددل با یکی کاروان
بدان سان که نشناسدت دیدبان .
فردوسی .
یکی دیدبان آمد از دیدگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه .
فردوسی .
سپه دیدبان کردش و پیشرو
درفشش کشیدند و شد پیش گو.
فردوسی .
سپه را بدان دشت کرده یله
طلایه نه و دیدبان بر گله .
فردوسی .
بروز اندرون دیدبان داشتی
به تیره شبان پاسبان داشتی .
فردوسی .
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
بشب آتش و روز پر دود دید.
فردوسی .
نداند کسی راز و ساز جهان
نبیند همی دیدبان در نهان .
فردوسی .
طلایه نه ودیدبان نیز نه
بمرز اندرون مرزبان نیز نه .
فردوسی .
همان دیدبان دار و هم پاسبان
نگهبان لشکر بروز و شبان .
فردوسی .
دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
از بلندیش فرق نتوان کرد
آتش دیدبان ز جرم زحل .
؟ (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
دیدبان عقل را بربند چشم
چشم بندش آنچه میدانی بخواه .
خاقانی .
برق تیغش دیدبان در ملک و دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب .
خاقانی .
خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ
ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب .
خاقانی .
در کمین شرق زال زر هنوز
پر عنقا دیدبان بنمود صبح .
خاقانی .
-
دیدبان بام چارم ؛ کنایه از آفتاب است . (انجمن آرا)
: دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای بود.
خاقانی .
|| پاسبان و نگاهبان . || قراول و ربیئه (طلایه ). (ناظم الاطباء). || جاسوس . (آنندراج ) (بهار عجم ) (غیاث ).