دیده گه . [ دی دَ
/ دِ گ َهَْ ] (اِ مرکب ) (از: دید + هَ + گه ، مخفف گاه ) دیدگاه . جای نشستن دیده بان . (برهان ). دیدگاه . (شرفنامه ٔ منیری ). رصدگاه . مرصاد. مرصد
: نوندی بیفکند پس دیده بان
از آن دیده گه تا در پهلوان .
فردوسی .
همی رفت تا مرز توران رسید
که از دیده گه دیدبانش بدید.
فردوسی .
چو از دیده گه دیده بان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی .
چو از دیده گه دیدبانش بدید
سوی زابلستان فغان برکشید.
فردوسی .
سپیده دمان او بجایی رسید
که از دیده گه دیده بانش ندید.
فردوسی .
سوی پهلوان روی برگاشتند
وزان دیده گه نعره برداشتند.
فردوسی .
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب وما به دیده گهیم .
حافظ.
رجوع به دیدگاه و دیده گاه شود.