اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دیر

نویسه گردانی: DYR
دیر. (ق ) مدت متمادی . در برابر زود. (از برهان ). مدتی بسیار پس از وقت موعود یا وقت معتاد. پس از زمانی که سزاوار بود. زمانی طویل . مقابل زود. مقابل زمانی کوتاه . مدتی دراز. بسیار زمان . دیر زمانی . مدتی مدید و طویل و طولانی . (یادداشت مؤلف ). و با مصادری از این قبیل ترکیب شود: دیر آمدن . دیر آوردن . دیرپائیدن . دیر جنبیدن . دیر جوشیدن . دیرخاستن . دیر خفتن . دیر دادن . دیر رفتن . دیر زادن . دیر زیستن . دیر شدن . دیر کردن . دیر کشیدن . دیر ماندن و نیز کلماتی چون : دیرآب . دیرانجام . دیرانزال . دیرآشنا. دیرساز. دیرباور. دیر برخورد. دیربقا. دیرپا. دیرپروا. دیرپسند. دیرپیوند. دیرتاز. دیرجنب . دیرجنبش . دیرجوش . دیرشتاب . دیرخسب . دیرباز :
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.

فردوسی .


بر آن بستگان زار بگریست دیر
کجابسته بودند در چنگ شیر.

فردوسی .


پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را بزیر.

فردوسی .


زمین را ببوسید زال دلیر
سخن نیز با او پدر گفت دیر.

فردوسی .


زمانی همی بود بهرام دیر
که تا شد مقاتوره از جنگ سیر.

فردوسی .


آمد این شب دیر با مرد خراج ۞
در بجنبانید با بانگ و تلاج .

طیان .


دیری است کاین بزرگی درخاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی .

فرخی .


گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.

لبیبی .


آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .

منوچهری .


یک نیمه ٔ گیتی ستدو سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.

منوچهری (دیوان ص 156 چ دبیرسیاقی ).


بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است .

(ویس و رامین ).


دیر اندیشید پس گفت دریغا بونصر که رفت . خردمند و دوراندیش بود. (تاریخ بیهقی ص 622). من خداوند خواجه ٔ بزرگ را سخت دیر است تا شناخته ام . (تاریخ بیهقی ص 396). پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند.(تاریخ بیهقی ص 252).
چو شه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش ببر شاه و پرسید دیر.

اسدی .


ز مهرتو دیرست تاخسته ام
ببند هوای تو دل بسته ام .

اسدی .


دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر اگر چه دیر بفرسایی .

ناصرخسرو.


دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد گردش دی و بهمن .

ناصرخسرو.


دیر بماندم که شصت سال بماندم
تا بشبان روزها همی بروم من .

ناصرخسرو.


لکن فرو گرفتن این رگها خطر است و هرگاه که فرو گیرند دست بر رگ دیر نشاید داشت . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). زن حجام ... دیری توقف کرد. (کلیله و دمنه ).
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا این تمنی دیر هست .

انوری .


دیر دانست دل که او کس نیست
ورنه از نیست یاد چون کردی .

خاقانی .


بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن ، نطفه ستدن آسان .

خاقانی .


در جان میزند هجر تو دیریست
که بانگ حلقه و سندان می آید.

خاقانی .


دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم .

خاقانی .


پائی که بسی پویه ٔ بیفایده کرده ست
دیری است که در دامن اندوه کشیده ست .

عطار.


گرت زندگانی نوشته است دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.

سعدی .


دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد.

حافظ.


و در عجب مانده اند از دیری ماندن او در هیکل . (دیاتسارون ص 8).
- از دیرباز ؛ از دیری بدین سو. از مدتی طویل پیش از این . از زمانی دور. از مدتی مدید پیش از حال . از مدتی مدید سپس از دیرگاه . از قدیم . (یادداشت مؤلف ) : ... عیسی باز گفت ایشان را که کرا میخواهید که از دیرباز مرده باشد تا دعا کنم و زنده شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
که خویشان بدند از گه دیرباز
زن گیو بد دختر سرفراز.

فردوسی .


بر آب جیحون در هفته ٔ یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیرباز بود چنان .

فرخی .


چنین است از دیرباز این جهان
رباینده آن زین بکین این از آن .

اسدی (گرشاسبنامه ص 164).


او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود.

خاقانی .


بودند اهل حضرت جلت ز دیرباز
از جاه و از جلالت تو با جمال و فر.

سوزنی .


فراموشت کنم گفتی بزودی
مرا از دیرباز این نکته یاد است .

کمال خجندی .


- از دیرسال ؛ از مدتی قبل . از سالها پیش . از سالی چند قبل : مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد اگر چه از دیر سالها این عادت فروگذاشته بود. (مجمل التواریخ ).
- به دیری ؛ در مدتی نسبتاً دراز : پس از نماز خفتن به دیری و پاسی از شب بگذشت سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ص 262).
- تا دیری ؛ تا مدتی دراز. زمانی طولانی : و پشت خود را بر زمین نهاد و روی به آسمان کرد تا دیری . (انیس الطالبین ص 29).
- تا نه دیر ؛ نه در فاصله ٔ دور. نه در زمانی طولانی . عنقریب . بزودی . قریباً. (یادداشت مؤلف ) :
بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر
گرد برگردش غلامان سرائی ۞ صد هزار.

فرخی .


زانک این مشتی دغلباز سیه گر تا نه دیر
همچو بید پوده میریزند در تحت التراب .

عطار.


- دیرباز ؛ مدتی مدید :
بدین نامه ٔ نامور دیرباز
بمانم بر او نام او را دراز.

نظامی .


- دیر بودن ؛ دیر زیستن . دیر ماندن . عمر بسیار کردن :
بفال نیک ترا ماه روزه روی نمود
تو دیرباش و چنین روزه صد هزار گذار.

فرخی .


شادباش و دیرباش ودیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران .

فرخی .


- دیر زود از کسی بودن ؛ هرچه به تأخیر افتادن بهتر بودن او را. (یادداشت مؤلف ).
- نه دیر ؛ زود. به سرعت . نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی . بفاصله ٔ کم از زمان :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .

رودکی .


من این لشکرم را یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج و دینار سیر.

فردوسی .


- نه دیر باشد ؛ زود باشد. قریباً. در همین نزدیکی . (یادداشت مؤلف ) :
نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز.

سوزنی .


- نه دیر و دراز ؛ کوتاه . اندک مدت :
مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است
چو شمع یک شبه عمرش بودنه دیر و دراز.

سوزنی .


|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه . خرامدیر. (یادداشت مؤلف ). || تنگ ؛ عصر دیر، عصر تنگ . و در قدیم فراخ گفتندی چنانکه : الضحاء، چاشتگاه فراخ . (یادداشت مؤلف ). || مقابل زود و فوراً، با صرف وقت بسیار. نه فوراً :
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصد تو کردم شخلیزم زد بر راه .

؟ (لغت فرس اسدی ).


بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که میخورد بدوام .

سعدی .


دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار.

مولوی .


دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی .

مولوی .


- امثال :
دیرآشنا و زودرنج . (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
دیر زائیده زود میخواهد بزرگ کند .
|| دور. نقیض نزدیک . (از برهان ) (انجمن آرا). مقابل نزدیک . (آنندراج ). || (اِ) نام پرده ای از پرده های موسیقی است . رجوع به آهنگ شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۶۶ ثانیه
دیر. [ دَ / دِ ] (ع اِ) خانه ای که راهبان در آن عبادت کنند و غالباً از شهرهای بزرگ بدور است و در بیابانها و قله های کوهها برپا گردد و هر گاه...
دیر. [ دَ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای نه گانه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر محدود از شمال به ارتفاعات شنبه و از باختر به دهستان بردخو و از ...
دیر. [ دَ ] (اِخ ) نام محلی است در بصره که آن را نهرالدین گویند و آن قریه ٔ بزرگی است . (از تاج العروس ).
دیر dir (در برابر زود) این واژه در سغدی: qer؛ اوستایی: dirim؛ مانوی: der (پایدار، آنچه و یا آن که زمان درازی بماند) بوده است. دیر: deyr: (پرستشگاه). ا...
نه دیر. [ ن َ ] (ق مرکب ) زود. بزودی : من این لشکرم را یکایک نه دیرکنم یکسر از گنج و دینار سیر.فردوسی .
سه دیر. [ س ِ دِ ] (اِ مرکب ) رجوع به سدیر شود.
دیر جص . [دَ رِ ج َص ص ] (اِخ ) در حدود قم از ناحیت ری تا جوسق : داودبن عمران اشعری به دو فرسخ از دیرجص که فرا پیش قم است . چون حدیث دی...
دیر حنة. [ دَ رِ ح َن ْ ن َ ] (اِخ ) دیر قدیمی است در حیره از روزگار بنی منذر از قبیله ای از تنوخ که به آنها بنی ساطع می گفتند. (از معجم البلد...
دیر بشر. [ دَ رِ ب ِ ] (اِخ ) نزدیک حجیرا در غوطه ٔ دمشق است منسوب به بشربن مروان بن حکم بن ابی العاص بن امیه میباشد. (از معجم البلدان ج 2...
پیر دیر. [ رِ دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رهبان : مغان را خبر کرد و پیران دیرندیدم در آن انجمن روی خیر. سعدی .|| قائد. پیشوا.امام . |...
« قبلی صفحه ۱ از ۲۰ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.