دیر زیستن . [ ت َ ](مص مرکب ) عمر بسیار کردن . دراز زیستن
: شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران .
فرخی .
دیرزی و آنکه عز تو طلبد
همچو تو شاد باد و دیر زیاد.
فرخی .
-
دیرزی ؛ بسیار بمان و زندگانی کن . (برهان ) (انجمن آرا) دیرپا. دیربپای . اطال اﷲ بقاک
: دیرزی در نشاط و لهوو لعب
دیرزی دیر و جاودانه ممیر.
سوزنی .
شادباش ، ای دوستان از دولت تو شادخوار
دیرزی ، ای دشمنان از هیبت تو در زحیر.
سوزنی .
گر جان ما بمرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست .
خاقانی .
هشت شرط دوستی غیرت پزی
همچو بعد از عطسه گفتن دیرزی .
مولوی .
-
دیر زیاد ؛ دیر زید. عمر دراز کند. دراز پاید
: دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
جان گرامی بجانش اندر پیوند.
رودکی .
آخر شعر آن کنم که اول گفتم
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند.
رودکی .