دیر ماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) مدتی طویل متوقف شدن . توقف بسیار کردن . زمانی دراز اقامت کردن . مولیدن . درنگ کردن . زمانة. زمانت . (یادداشت مؤلف )
: من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
دقیقی .
بریزید خونش بر آن گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک .
فردوسی .
تو خود دیر ماندی بدین بارگاه
پدر چشم داردهمانا براه .
فردوسی .
و گر دیر مانی بر این هم نشان
سر از شاه و از داد یزدان کشان .
فردوسی .
همه مرگ راییم شاه و سپاه
اگر دیر مانی همین است راه .
فردوسی .
چنین است هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر.
فردوسی .
شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران .
فرخی .
گرچه از گشت روزگار و جهان
در صدف دیر ماند در یتیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص
432). اندیشیدیم که مگر آنجای [ خوارزم ] دیرتر بماند [ التونتاش ] و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی ).
ز پیل ژیان آوریدندزیر
زمانی بماندند بر جای دیر.
اسدی .
بخور زود ازو میهمان وار سیر
که مهمان نماند به یک جای دیر.
اسدی .
بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد
باز ستمکار دیر ماند و مقبل .
ناصرخسرو.
خواجه بوسعد عمده ٔ ملکی
همچنین سالها بمانی دیر.
مسعودسعد.
تو بمان دیر که خاقانی را
دل نمانده ست ز دیر آمدنت .
خاقانی .
او زود شد و تو دیر ماندی
این سودبدان زیان همی گیر.
خاقانی .
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی .
سعدی .
هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند.
کریمی سمرقندی .
زمانه ساز شو تا دیرمانی
زمانه سازمردم دیر مانند.
(از صحاح الفرس ).
|| دورماندن
:هرچند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه .
سوزنی .