دیریاب . [ رْ ] (نف مرکب ) کندذهن . کودن . کورذهن . بلید. کندفهم . بطی ٔ الادراک . کند. مشکل فهم . دیرفهم . دیر دریابنده
: کسی را که مغزش بود با شتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب .
فردوسی .
دل تیره ز اندیشه ٔ دیریاب
همی تخت شاهی نمودش بخواب .
فردوسی .
دیریاب است تا کی این گله دزد
بجهان دم مزن ز لی و ز لک .
ابو لیث طبری (از یادداشت دهخدا).
|| (ن مف مرکب ) کم یاب . تنگ یاب . نادر. دشواریاب . عزیز. شاذ. که دیر بدست افتد. که دیر توان یافتن . صعب الحصول . که کم پیدا شود.مقابل زودیاب
: به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب میچکدش .
خاقانی .
|| (نف مرکب ) بسیار دوام کننده . طولانی
: همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش .
فردوسی .