دیگرگون . [ گ َ ] (ص مرکب ) دگرگون . دیگرگونه . طور دیگر. نوع دیگر
: سوری با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود او راباز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
624).
چون شمارندم امین و رازدان
دام دیگرگون نهم در پیشتان .
مولوی .
|| مغشوش . مضطرب . شوریده . در هم بر هم
: و خط دادند که از این سخن که گفتیم بهیچوجه بیرون نیاییم و فرمان با تو دیگرگون نکنیم . (جهانگشای جوینی ). تغییر. جعل . (منتهی الارب ): ذمت ؛ دیگرگون و متغیر و لاغر گردیدن . (منتهی الارب ). تغیر، سحوب ؛ دیگرگون گشتن . (یادداشت دهخدا). || گونه ٔ دیگر. رنگ دیگر. سرنگون . واژگون .