دیو سفید. [ وِ س َ
/ س ِ ] (اِخ ) دیو سپید. دیوی که رستم او را در مازندران کشته بود. (از غیاث )
: به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سفید.
فردوسی .
یا غبارلاشه ٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.
خاقانی .
بزر برکنی چشم دیو سفید.
سعدی .
رجوع به دیو سپید شود. || (اِ مرکب ) درختچه ای خرد که در جنگلهای طالش و نور و رامسر از (
100) گزی الی (
800) گزی روید
۞ . لاغیه . (یادداشت دهخدا).