ذقن . [ ذَ ق َ ] (ع اِ) (ظاهراً معرب زنخ ) زنخ . (دهار) (مهذب الاسماء). چانه . زنخدان
: گفتم گل است یا سمن است آن رخ و ذقن
گفتا یکی شکفته گل است و یکی سمن .
فرخی .
دی بسلام آمد نزدیک من
ماه من آن لعبت سیمین ذقن .
فرخی .
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.
منوچهری .
بر سپهر لاجوردی صورت سعدالسعود
چون یکی چاه عقیقین در یکی نیلی ذقن .
منوچهری .
من بگشته ز حال صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن .
مسعودسعد.
نشسته بودم کامد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن .
مسعودسعد.
فرقکی هست از چه بالوعه تا چاه ذقن .
اخسیکتی .
چیست نامش گفت نامش بوالحسن
حلیه اش را گفت ز ابرو و ذقن .
مولوی .
ببوسه (؟) سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست
کمال گفت تو انگور خور ز باغ مپرس .
کمال .
|| در مثل است : مثقل ٌ استعان بذقنه ؛ در حق کسی گویند که از خوارتر از خود یاری جوید و اصل آن از شتر گرانبار است که چون برخاستن نتواند زنخ خویش را چون تکیه گاهی بر زمین نهد. ج ، اَذقان . (مهذب الاسماء).
-
چاه ذقن ؛ چاه زنخ . چاه زنخدان . گوی که در بعض چانه ها باشد و در خوبرویان بر خوبی آنان افزاید.