اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ذقن

نویسه گردانی: ḎQN
ذقن . [ ذَ ق َ ] (ع اِ) (ظاهراً معرب زنخ ) زنخ . (دهار) (مهذب الاسماء). چانه . زنخدان :
گفتم گل است یا سمن است آن رخ و ذقن
گفتا یکی شکفته گل است و یکی سمن .

فرخی .


دی بسلام آمد نزدیک من
ماه من آن لعبت سیمین ذقن .

فرخی .


نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.

منوچهری .


بر سپهر لاجوردی صورت سعدالسعود
چون یکی چاه عقیقین در یکی نیلی ذقن .

منوچهری .


من بگشته ز حال صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن .

مسعودسعد.


نشسته بودم کامد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن .

مسعودسعد.


فرقکی هست از چه بالوعه تا چاه ذقن .

اخسیکتی .


چیست نامش گفت نامش بوالحسن
حلیه اش را گفت ز ابرو و ذقن .

مولوی .


ببوسه (؟) سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست
کمال گفت تو انگور خور ز باغ مپرس .

کمال .


|| در مثل است : مثقل ٌ استعان بذقنه ؛ در حق کسی گویند که از خوارتر از خود یاری جوید و اصل آن از شتر گرانبار است که چون برخاستن نتواند زنخ خویش را چون تکیه گاهی بر زمین نهد. ج ، اَذقان . (مهذب الاسماء).
- چاه ذقن ؛ چاه زنخ . چاه زنخدان . گوی که در بعض چانه ها باشد و در خوبرویان بر خوبی آنان افزاید.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
ذقن الباشا. [ ذَ ق َ نُل ْ ] (ع اِ مرکب ) نامی است که عربهای معاصر به ابریشم دهند. و باشا معرّب پاشاست .
ذقن الشیبة. [ ذَ ق َ نُش ْ ش َ ب َ ] (ع اِ مرکب ) گیاهی است که آن را ذنب الثور نیز نامند. (اقرب الموارد).
زقن . [ زَ ] (ع مص ) برداشتن بار را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ضغن . [ ض ِ ] (اِخ ) آبی است فزاره را میان خیبر و فید. (معجم البلدان ).
ضغن . [ ض ِ ] (اِخ ) یوم ضغن الحرة؛ یکی از جنگهای عرب است . (معجم البدان ).
ضغن . [ ض ِ ] (ع اِ) کرانه . (منتهی الارب ). کناره .(منتخب اللغات ). || ناحیه . (منتهی الارب ). || بغل شتر، یعنی ابط الجمل . (منتهی الارب ) ...
ضغن . [ ض َ غ َ ] (ع مص ) کینه ورزیدن . (منتهی الارب ). کینه ور شدن . (زوزنی ). کینه گرفتن . (منتخب اللغات ). || میل کردن . (منتخب اللغات ). م...
زغن . [ زَ غ َ ] (اِ) پند. خاد. غلیواج . زاغ گوشت ربای . مرغ گوشت ربای . (از لغت فرس چ اقبال ص 361). گوشت ربا و غلیواج باشد... (از برهان ). بمع...
ذات ضغن . [ ت ُ ض ِ ] (ع ص مرکب ) ناقة ذات ضغن ؛ ماده اشتری دوستار وطن یعنی جایباش خویش . ای مائلةٌ الی وطنها؛ اشتر ماده که شوگاه خویش دو...
زغن آباد. [ زَ غ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اوزوم دل است که در بخش ورزقان شهرستان اهر و یازده هزارگزی جنوب ورزقان واقع است و 455 تن سکنه د...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.