ذوالجلال . [ ذُل ْ ج َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب بزرگی . صاحب بزرگواری . خداوند بزرگواری و بزرگوار کردن . (قاضی خان بدرمحمد دهار). خداوند بزرگواری . دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی . و آن یکی از اسماء صفات خدای تعالی تقدست اسمائه است
: خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال .
عنصری .
بالای مدرج ملکوتند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه گوهرند.
ناصرخسرو.
گر همی عز و جلالت بایدت
چون نگردی گرد دین ذوالجلال .
ناصرخسرو.
شاه جهانیان علی است آنکه ذوالجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد.
خاقانی .
او آفتاب عصمت و از شرم ذوالجلال
نفکنده بر بیان قلم سایه ٔ بنان .
خاقانی .
بدرگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال .
سعدی .
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی .
حافظ.