رادمرد. [ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرکب از «راد»، بمعنی بخشنده و کریم وشجاع و دلیر و خردمند، و «مرد». جوانمرد. آزادمرد. کریم الطبع. (آنندراج ). رجوع به راد شود
: ولکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی .
دقیقی .
چو نامه سوی رادمردان رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
دقیقی .
شه خسروان گفت با موبدان
بدان رادمردان و اسپهبدان .
دقیقی .
درود جهانبان بر آن رادمرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد.
فردوسی .
تو آن کن بخوبی که او با تو کرد
بپاداش کوشد دل رادمرد.
فردوسی .
ز بهردرم تا نباشی بدرد
بی آزار بهتر دل رادمرد.
فردوسی .
گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش
رادمردان بچنین عذر ببخشند گناه .
فرخی .
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یکخوی و یکدل و یکتاست .
فرخی .
این رادمرد را بکه خواهم قیاس کرد
کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد.
فرخی .
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب .
منوچهری .
فزون ز آن ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدش خورد.
اسدی .
باشگونه کرده عالم پوستین
رادمردان بندگان را گشته رام .
ناصرخسرو.
مرد را گفت رادمرد حکیم
اینت بیچاره اینت مرد سلیم .
سنائی .
رادمردی کریم پیش پسر
داد چندین هزار بدره ٔ زر
گفت بابا نصیبه ٔ من کو
گفت قسم تو در خزانه ٔ هو.
سنائی .
سفلگان را و رادمردان را
کار بر یک قرار و حال نماند.
خاقانی .
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر رادمرد گذشت .
خاقانی .
رادمردان غافلان عهد را
از شراب جود مست خود کنند.
خاقانی .
صندوقه ٔ این رواق گردان
غرق است بخون رادمردان .
نظامی .