راز کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راز گفتن . گفتن سرّ خود با کسی
: شب خیز که عاشقان بشب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند.
عبداﷲ انصاری .
یارب چه بود آن شب کان ماهروی من
با من بخلوت اندر تا روز راز کرد.
معزی .
یک شبی مجنون بخلوتگاه ناز
با خدای خویشتن میکرد راز.
مولوی .
بر من شبی نمیگذرد کز جفای تو
تا روز راز دل نکنم با خدای تو.
باقر کاشی .
مناجاة؛با کسی راز کردن . (زوزنی ) (منتهی الارب ). || نهفتن . پنهان کردن . پوشیده داشتن
: به آغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت و نیکی همه راز کرد.
ابوشکور.
ز مهراب و زال آن سخن راز کرد
نخستین از آن جنگ آغاز کرد.
فردوسی .
|| نجوی کردن . آهسته و بیخ گوشی سخن گفتن
: همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز میکرد.
(ویس و رامین ).