راز گشادن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) راز گشودن . آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز نگشادن است
: بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده که بزیر نهنبن است .
کسائی .
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وزین نیز با باد مگشای راز.
فردوسی .
در غمزه ٔ غمازش رازم نگشادستی
از خلق جهان رازم همواره نهانستی .
معزی .
راز خود بر دمنه بگشاد. (کلیله و دمنه ص
203).
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سرّ خود با جان خود میراند باز.
مولوی .
بدوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز.
سعدی .
-
راز بر باد نگشادن ؛ کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت پوشیده و پنهان داشتن ، بهیچ روی چیزی بروز ندادن و از همه مستور داشتن
: ببردند نزد سکندر بشب
وزان راز نگشاد بر باد لب .
فردوسی .
و رجوع به راز گشودن شود.