اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رام

نویسه گردانی: RʼM
رام . (اِخ ) به اعتقاد هنود یکی از نامهای خداوند جل جلاله باشد و رام رام مثل اﷲاﷲ مستعمل است . (آنندراج ) (انجمن آراء). بهندی نام خدای بزرگ است جل جلاله . (برهان ) (از لغت محلی شوشتر). مأخوذ از هندی ، خدای تعالی جل شانه . (ناظم الاطباء). به اعتقاد هنود یکی از نامهای خدا که در مظهری حلول کرده باشد. (فرهنگ رشیدی ). رام یا رامچند پسر و ولیعهد محبوب راجه جسرت و یکی از «اوتاد» یعنی مظاهر پروردگار که بصورت بشر برای تنبیه دیوان مردم خوار بزمین آمد و لچمن برادر او بود. (سبک شناسی ج 3 ذیل ص 264) : رام با لچمن گفت که هر اندوهی که هست بعد از مدتی دراز برطرف میشود اما من که «سیتا» را یاد میکنم غم من هر روز زیاده میشود. (اسکندرنامه از سبک شناسی ج 3 ص 264). پس رام گفت : ای باد، تو از جایی که سیتاست بوز، و خود را ببدن او رسان و پیش من بیا تا ببدن من نیز رسی ... (اسکندرنامه از سبک شناسی ج 3 ص 265). و رجوع به مقاله ٔ «ادبیات هند» بقلم شادروان ملک الشعراء بهار در مجله ٔ مهر سال 4 و فهرست ماللهند شود.
- رام رام ؛ مثل اﷲاﷲ بین هنود مستعمل است . (آنندراج ). اﷲاﷲ. و در هندوستان بجای سلام و تحیت این کلمه را گویند. (ناظم الاطباء) :
درو[ در بتکده ] بسکه هندو زده رام رام
پریده دم از طبع مرغان بام .

ملاطغرا (از آنندراج ).


- رام رام گفتن ؛ سلام کردن . (ناظم الاطباء) :
خودبخود هستند چون با عاشقان خود کام رام
از چه می گویند باخوبان هندو رام رام .

اشرف (از آنندراج ).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
رام داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) آرام کردن . ساکت کردن . رام کردن . || خوش داشتن . شاد داشتن : دل خویش باید که در جنگ سخت چنان رام دارد ک...
رام اردشیر. [ م ِ اَ دَ ] (ترکیب اضافی ) طرب اردشیر. (از آنندراج ) (از انجمن آراء). بعضی گفته اند طرب اردشیر. چه ، رام و رامش بمعنی طرب است ...
تت رام نس . [ ت ِ ن ِ ] (اِخ ) ۞ (... صیدایی ). یکی از اشخاص معروف بحریه ٔ خشایارشا در جنگ با یونان که پس از فرماندهان بحری قرار داشت . وی...
رام گردیدن . [ گ َ دَ ] (مص مرکب ) رام شدن . رام گشتن . تسلیم شدن . ساکت شدن . فرمانبردار شدن : اذلیلاء؛ خوار و رام گردیدن . تدنیح ؛ رام گردید...
رام بن حصرون . [ م ِ ن ِ ح َ ] (اِخ ) یکی از اجداد حضرت داود بود. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 208 شود.
رام گردانیدن . [ گ َ دَ ] (مص مرکب )رام کردن . مطیع کردن . منقاد ساختن . فرمانبردار کردن . نرم کردن : تتلیس ؛ رام و منقاد گردانیدن اسب را. تدیی...
فیروز پسر یزدگرد سه شهر بنا کرد: یکی به حد ری، رام فیروزآباد. (تاریخ بلعمی، ج 2، ص 954)
شاه رام پیروز. (اِخ ) (شهر...) نام شهری است که کسری پس از آنکه قوم موسوم به چول را سرکوب کرد و فقط هشتاد نفر که از بهترین مردان جنگی ...
رام اردشیرهرمزد. [ اَ دَ هَُ م ُ ] (اِخ ) رامهرمز یا رامهرمز اردشیر یا رامز. پورداود در یشتها آرد: یکی ازشهرهای معروف ایران قدیم در ایالت خوزستا...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۷ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.