راه دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) ره دادن . گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف ). اذن دخول و خروج دادن . (ناظم الاطباء). اجازه ٔ عبور دادن . رخصت گذشتن دادن . رخصت درآمدن دادن . (یادداشت مؤلف ). مانع نشدن عبور کسی یا چیزی را. (فرهنگ نظام ). بار دادن
: هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر
کسی که معده ٔ پر ز آتش سقر دارد.
ناصرخسرو.
ندهد خدای عرش درین خانه
راهت مگر براهبری حیدر.
ناصرخسرو.
راه مده جز که خردمند را
جز بضرورت سوی دیدارخویش .
ناصرخسرو.
راهم بدهید رو براه آمده ام
بر درگه حضرت اله آمده ام
بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست
با دست پر از همه گناه آمده ام .
(منسوب به خیام ).
چه بودی که در خلد آن بارگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه .
نظامی .
راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت .
سعدی .
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تانیاید که بشوراند خواب سحرت .
سعدی .
غماز را بحضرت سلطان که راه داد
همصحبت تو همچو تو باید هنروری .
سعدی .
اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد.
سعدی .
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت
ببست دیده ٔ مسکین و دیدنش فرمود.
سعدی .
بنرمی چنین گفت با سنگ سخت
کرم کرده راهی ده ای نیکبخت .
ملک الشعراء بهار.
|| پذیرفتن . قبول کردن . روا شمردن . اجازه دادن
: یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندادند راه .
فردوسی .
و رجوع به ره دادن شود.
-
راه دادن بخود ؛ اجازه ٔ آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن
: چو دولت هر که را دادی بخود راه
نبشتی بر سرش یا میر یا شاه .
نظامی .
-
راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود ؛ پذیرفتن آن صفت . قبول کردن آن . تن دادن بآن . اجازه ٔ ورود دادن . اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود
: مردم ... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی ). برادر را دل قوی
باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی ). اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
336). خردمندان را بچشم خرد باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
94). دهشت و حیرت بخود راه ندهد. (کلیله و دمنه ). || اجازه دادن . (بهار عجم ). رها کردن
: گرفتم بگوینده بر آفرین
که پیوند را راه داد اندرین .
فردوسی .
از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
57). مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد. (گلستان ).
-
راه دادن استخاره یا راه ندادن آن ؛ خوب آمدن یا بد آمدن استخاره : استخاره راه نداد؛ خوب نیامد. (یادداشت مؤلف ).
-
راه دادن فال ؛ حسن ارتکاب امر معهود ازفال و استخاره معلوم کردن . (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ) (آنندراج )
: راهم دهد چو فال برفتن ز دوستی
با هرکه مشورت کنم از اهل این دیار.
حاجی محمدخان قدسی (از بهار عجم ).
و رجوع به ره دادن شود.
- راه دادن مصحف ؛ راه دادن فال . (از ارمغان آصفی ). خوب آمدن استخاره . رجوع به راه دادن استخاره و فال شود. || بمجاز، غلبه دادن . فزون کردن
: داده ست جفای روزگار ای دلخواه
برموی سیاه من سپیدی را راه .
ادیب صابر.
|| راضی شدن . (یادداشت مؤلف ): دلم راه نداد؛ بمعنی خرسند و راضی نشد. (از یادداشت مؤلف ).