رای داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عقیده داشتن . نظر داشتن . قصد داشتن . خواهان بودن . متمایل بودن
: رای سوی گریختن دارد
دزد کزدورتر نشست به چُک .
حکاک .
زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر بِه ْ شد و اینک به باده دارد رای .
فرخی (از آنندراج ).
بتا، نگارا، بر هجر، دستیار مباش
از آنکه هجر، سر شور و رای شر دارد.
مسعودسعد.
مده بخود رضای آن ، که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو.
خاقانی .
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد رای .
نظامی .
گرفتم رای دمسازی نداری
ببوسی هم سر بازی نداری .
نظامی ،
چو من سوی گلستان رای دارم
چه سود ار بند زر بر پای دارم .
نظامی .
نه این ده ، شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت .
نظامی .