رای زن . [ زَ ] (نف مرکب ) رای زننده . که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان ). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار
: شدند اندر آن موبدان انجمن
ز هر در پژوهنده و رای زن .
فردوسی .
چو شاه یتیمان و سرو یمن
به پیشش سپاه اندرون رای زن .
فردوسی .
به تنها تن خویش بی انجمن
نه دستور بد پیش و نه رای زن .
فردوسی .
وز آن پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن .
فردوسی .
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
بر آنم که او بودشان رای زن .
فردوسی .
شکوه او به امارت اگر درآرد سر
بُوَدْش رایزن و کاردار از آتش و آب .
مسعودسعد.
و وزیر او [ گشتاسب ] عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه ٔ شاه دایم بمان .
نظامی .
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کَارسطو نبودی در آن رایزن .
نظامی .
چو دارا در آن داوری رای جست
دل رایزن بود در رای سست .
نظامی .
|| عاقل و دانا. (غیاث اللغات ). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای . صاحب رای نیک . صاحب رای صائب . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک زن بود و هم رای زن .
فردوسی .
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن .
فردوسی .
ز پاکی و از پارسایی ّ زن
که هم غمگسار است و هم رای زن .
فردوسی .
بفرمود تا ساختند انجمن
هر آن کس که دانا بد و رای زن .
فردوسی .
وگر سستی آرد بکار اندرون
نخواند ورا رای زن رهنمون .
فردوسی .
وزیرجهانجوی گیتی فروز
وزیر هنرپرور رای زن .
فرخی .
ز پیران روشندل رای زن
برآراست پنهان یکی انجمن .
نظامی .
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن .
مولوی .
|| وزیر. (غیاث اللغات ). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم ).
-
بی رای زن ؛ بی وزیر. بی مشاور
: جوانی و گنج آمد و رای زن
پدر مرده و شاه بی رای زن .
فردوسی .
|| مستشار سفارت
۞ . فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است ، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول ) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است . || این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).