رای کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قصد کردن . آهنگ کردن . عزم کردن . اراده کردن . بر سر آن شدن . تصمیم گرفتن . مصمم شدن
: رای ملک خویش کن شاها که نیست
ملک را بی تو نکویی و براه .
بوالمثل .
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای .
فردوسی .
خردمند کسری چنین کرد رای
کزآن مرز لختی بجنبد ز جای .
فردوسی .
کنون تو چه جویی درین کوهسار
چرا کرده ای رای این کارزار.
فردوسی .
شنیدم که چون ما ز پرده سرای
بسیجیدن راه کردیم رای
سپهدار بگزید نستود را
جهانجوی بی تار و بی پود را.
فردوسی .
آن مهتری که بخت بدرگاه او بود
چون رای او کنی و بدرگاه او روی ...
فرخی .
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی کند بخت رهنمای .
فرخی .
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل بشمشیر گران کار گران .
منوچهری .
بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کرده ست رای تاختن و قصد کارزار.
منوچهری .
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که رای تو کند.
منوچهری .
شهنشه کرد با دل رای نخجیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.
(ویس و رامین ).
بونصر مشکان گفت : روز آدینه بوده است و دانسته است [ خواجه احمد حسن ] که خداوند [ مسعود ] رای شکار کرده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
162).
بنزد پدر شد بت دلربای
نشستند و کردند هر گونه رای .
اسدی .
کنون گر بباده دلت کرد رای
ازایدر بدین باغ خرم گرای .
اسدی .
نکند باز رای صید ملخ
نکند شیر عزم زخم شکار.
؟ (از کلیله و دمنه ).
خیز و رای صبوح دولت کن
بین که خصمانْت را خمار گرفت .
انوری .
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند.
نظامی .
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای
تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای .
نظامی .
چو دانست کوهست خلوتگرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای .
نظامی .
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد.
نظامی .
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی برپای کرد.
مولوی .
هرشب اندیشه ٔ دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر.
سعدی .
-
رای کردن سوی (زی ) جایی ؛ آهنگ کردن بدانسوی
: بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای .
فردوسی .
چو دیدی بگویش کزین سو گرای
ز نزدیک ما کن سوی خانه رای .
فردوسی .
سوی کشور هندوان کرد رای .
فردوسی .
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تایب رای زی صحرا کند.
منوچهری .
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور.
امیر معزی .
سوی کشور خویشتن کرد رای
که رسم نیا را بیارد بجای .
نظامی .
رها کرد خاقان چین را بجای
دگرباره سوی سفر کرد رای .
نظامی .