اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رأی

نویسه گردانی: RʼY
رأی . [ رَءْی ْ ] (ع مص ) دیدن ۞ . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). دیدن با چشم . (از المنجد) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء). حاصل مصدر است از رؤیا. (از دزی ج 1 ص 496). و رجوع به رأی و رؤیة و رئیان و رأیة شود. || دیدن با عقل ۞ . (از المنجد) (از متن اللغة). دیدار دل . بینش دل . (دهار). || دانستن . (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (از دزی ج 1 ص 496): رآه عالماً؛ دانست او را دانشمند. (از منتهی الارب ). || فکر و اندیشه کردن . (ناظم الاطباء): رأی فی الفقه رأیاً؛ فکری و قولی اندیشید. (منتهی الارب ). || مشاوره کردن با کسی . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
- رأی زدن ؛ با کسی در تدبیر امری مشورت کردن . (ناظم الاطباء).
|| قصد و عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن . (ناظم الاطباء). || رویاروی دیدن کسی را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء): قابلته فرأیته ؛ روبرو شدم با وی پس او را رویاروی دیدم . (از منتهی الارب ). || در زمین زدن نیزه . (از اقرب الموارد). || رسیدن . (منتهی الارب ) (از المنجد) (از ناظم الاطباء): رأی الرئة؛ رسید شش او را. (از المنجد) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). به ریه ٔ کسی اصابت کردن . (از متن اللغة). || برافروختن چوب آتش زنه . (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب ) (از متن اللغة). || افروخته گردیدن . (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
رأی عین . [ رَءْ ی ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رأی العین . مقابل چشم : جعلته رأی عینک ؛ یعنی قرار دادم او را رویاروی تو بنحوی که ببی...
رأی فروش . [ رَءْی ْ ف ُ ] (نف مرکب ) در اصطلاح انتخابات ، آنکه به ازاء مبلغی نظر خود را موافق انتخاب شدن دیگری ابراز دارد.
رأی تراش . [ رَءْی ْ ت َ ] (نف مرکب ) مخفف رأی تراشنده . رأی ساز. در اصطلاح انتخابات ، کسی را گویند که با نظر خصوصی و اعمال نفوذ بنفع یک یا...
روشن رای . [ رَ / رُو ش َ ] (ص مرکب ) کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد. روشن بین . صائب رای . (آنندراج ). روشن فکر. لَهِم (یاد...
سبک رای . [ س َ ب ُ] (ص مرکب ) کم عقل . بی خرد. احمق . نادان : برگردد بخت از آن سبک رای کَافزون ز گلیم خود کشد پای .نظامی .
سرمن رأی . [ س ُرْ رَ م َ رَآ ] (اِخ ) شهری است مشهور. (آنندراج ). نام سامره است . رجوع به سامره و عیون الانباء و معجم البلدان و تجارب الس...
سست رای .[ س ُ ] (ص مرکب ) ضعیف العقل و بی تدبیر و بی تمیز. (ناظم الاطباء). ناقص عقل . بی تصمیم . بی اراده : بگرگین بگو ای یل سست رای چو گویی ...
خلاف رای . [ خ ِ / خ َ ] (ص مرکب ) آنکه رای موافق ندارد. ناسازگار. ناموافق . بیراه : می خواند سرود بیوفایان بر نوفل و آن خلاف رایان .نظامی .
خوب رای . (ص مرکب ) خوش رأی . نکورأی . نیکورأی : چنان کرد گنجور کارآزمای که فرموده شاهنشه خوب رای . نظامی .هزار آفرین بر زن خوب رای که ما ...
خیره رای . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) مستبد. یک دنده . لجوج . (یادداشت مؤلف ). مستبد بالرأی : جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای . (گلستان ).نشای...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۱۱ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.