رحم آوردن . [ رَ وَ دَ ] (مص مرکب ) مهربانی کردن . دلسوزی کردن . شفقت ورزیدن . (فرهنگ فارسی معین ). رحم کردن . مهربانی نشان دادن . رأفت و شفقت نمودن
: رحم نآورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیره ٔ جانهاشان .
منوچهری .
دریاب که آسمان نمی بارد جان
رحم آرکه از زمین نمی روید دل .
انوری .
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد.
خاقانی .
و بر دوست و بیگانه رحم نیارند. (گلستان ).
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است
آدمی را تن بلرزد چون ببیند نیش را.
سعدی .
|| از جرم و تقصیر کسی درگذشتن . عفو کردن . (فرهنگ فارسی معین )
: و به کمترین گناهی عقوبت عظیم کردی و هیچ رحم نیاوردی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
107). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان . (گلستان ).