رخ تافتن . [ رُ ت َ ] (مص مرکب ) روی تافتن . روی برتافتن . روی برگرداندن . اعراض کردن
: گرفته پای تختش را فلک رخ
نتابدجاودانه بخت از او رخ .
قطران تبریزی (از جهانگیری ).
شبی رخ تافته زین دیرفانی
به خلوت در سرای ام هانی .
نظامی .
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واﷲ اعلم بالصواب .
مولوی .
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست
کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست .
سعدی .
و رجوع به رخ تابیدن شود.