رخت بربستن . [ رَ ب َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از سفر کردن باشد. (برهان ) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف )
: چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه شد روز بربند رخت .
فردوسی .
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت .
فردوسی .
ز تیغ وسلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت .
فردوسی .
وانگهی گویی که از شاه جهان شاکر نیم
گر نه نیک آید
۞ از این شه رخت رو بربند هین .
منوچهری .
چون فرودآمد به جایی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال .
ناصرخسرو.
کنون بیش است ترس من که روی از من بگردانی
مرا ضایع فرومانی و ناگه رخت بربندی .
حسین بن علی اصم کاتب .
امیر نصر رخت بربست و بر مرکب نشست تا زیارت پدر نماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
454).
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بربست .
نظامی .
راحت ز مزاج رخت بربست
قرابه ٔ اعتدال بشکست .
نظامی .
پیر آن در سفته بر کمر بست
زآن در نسفته رخت بربست .
نظامی .
ملک چون رخت از این بتخانه بربست
گرفت آن پند را یک سال در دست .
نظامی .
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی .
نظامی .
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست .
نظامی .
بلی به نیت آن تا چو رخت بربندم
بجای من دگری همچنین بیاساید.
سعدی .
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم .
حافظ.
رخت بربستیم و دل برداشتیم
صحبت دیرینه را بگذاشتیم .
؟
-
رخت سفر بربستن ؛ مهیا و عازم سفر شدن . (یادداشت مؤلف ). آماده ٔ سفر گشتن . آراستن سفر را
: در معبر کشتی نشسته و رخت سفر بربسته . (گلستان ).
|| زایل گشتن . رفتن . از دست رفتن
: صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست .
نظامی .
|| کنایه از مردن باشد. (برهان )
: چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت .
دقیقی .
که رفتن بیارای و بربند رخت
بمان دیگری را مر این تاج و تخت .
فردوسی .
سکندر چو بربست از این خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت .
نظامی .
چو رخت از مملکت بربست خواهی
گدایی بهتر است از پادشاهی .
(گلستان ).
-
رخت جان بربستن ؛ آماده ٔ مرگ شدن . مهیای رحلت گشتن . سفر آخرت راست کردن . مردن
: رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.
خاقانی .